یادداشت هایی از مدیر مدرسه

نویسنده: رضا بهاری زاده

برگزیده دوم ِ چهارمین دوره جایزه ادبی زنو

1- مدرسه

مدرسه جاي ديگري است، در داخل جايي كه اسمش مدرسه نيست گاهي وقت‌ها از اين موضوع خنده‌‌ام مي‌گيرد.

قبلاً توي شهر بودم. شهر جايي است كه خيابان‌هايش پر از درخت است. بيشتر چنار. كوچه‌هاي قشنگي هم دارد. يعني درخت و خانه و گل و بچه و از اين چيز‌ها.

البته اين شهر من است شهر تو ممكن است با مال من خيلي فرق داشته باشد. دزد داشته باشد، صداي بوق بدهد و بوي دود ماشين. حتي ممكن است كسي پيدا شود كه شهرش بوي گند بدهد و وقتي شروع كرد به نوشتن بنويسد:

« *شهر

كثافت از سر و رويش مي بارد. عين جنده‌هاي 99 ساله با وجود لت و پار شدن پايين‌اش بالايش را بزك مي‌كند كه بقيه بگويند: «يقيناً در گذشته چيز خوبي بوده.» البته يقيناً در گذشته هم چيز خوبي نبوده. يك جندۀ 98 ساله بوده كه با وجود لت و پار شدن پايينش بالايش را بزك مي كرده كه بقيه بگويند: «يقيناً در گذشته چيز خوبي بوده.»

بله حتي ممكن است شهر براي كسي اين‌جوري باشد كه البته يقيناً آن يك نفر من نيستم.

2- مدرسه

تا حالا شده شروع كني به نوشتن چيزي و اسم سرفصلش را هم بگذاري و بعد ببيني داري يك چيز ديگرمي‌نويسي؟

مثل همان چيزي كه من درباره مدرسه نوشتم. اين موضوع مي‌تواند دلايل زيادي داشته باشد. ممكن است آلزایمر داشته باشي يا اينكه از چيزي كه مي‌نويسي خوشت نيايد. نوشتن از جايي با ديوار‌هاي نرده‌دار كه بدون مرخصي نشود ازش بيرون رفت، خوش‌آیند نیست. تازه بايد با 50 تا دانش‌‌آموز كه بعضي‌هايشان هم با بقيه فرق دارند سر و كله بزني. یک ساختمان فروشگاه مانند هم دارد که  قانوناً جزء مدرسه به حساب نمی‌آید.

البته حياطش جاي بدي نيست. درخت زياد دارد. يك خوابگاه 3 طبقه، يك سالن‌‌امتحانات و يك سالن سه طبقه كه هر طبقه‌اش به جز آخري 10 تا كلاس دارد. از بالا که نگاه کنی احتمالاً مثل سه تا قوطي كبريت بزرگ است كه افتاده باشد وسط يك باغچه ی كوچك.

اتاق نگهبان هم هست. با يك زيرزمين كه مدير، بچه‌هايي كه با بقيه فرق دارند را آنجا مي اندازد. همه‌اش همين.

الان بايد بروم شهر كمي “چامثكو حكيم” بخرم.

3- مرخصي

مي‌دانستم بدون مرخصي نمي‌شود بيرون رفت ولي گفتم احتمالاً ‌‌امتحانش ضرري ندارد. نگهبان سر جايش بود. توي اتاقش كنار در خروجي. قیافه‌اش مثل کسی بود که “الان وقت ناهار است” یا همچین چیزی. در هر حال وقت شام نبود. البته من هم گرسنه نبودم و برایم فرقی نداشت که الان وقت ناهار باشد یا نه ولی او قیافه اش مثل “الان وقت ناهار است”  بود و وقتی نگاهش ‌‌می‌کردم دلم ضعف ‌‌می‌رفت. قبلاً وقتی دلم ضعف ‌‌می‌رفت؛ ‌‌می‌رفتم یک بسته آبنبات ‌‌می‌گرفتم و ‌‌می‌گذاشتم توی جیبم ولی الان آبنبات توی جیبم نبود و صداهایی ‌‌می‌شنیدم.

داشتم به آبنبات‌های قرمزی که قبلاً ته جیبم بود فکر ‌‌می‌کردم که صدایی که ‌‌می‌شنیدم دوباره گفت:  

  • برگ مرخصي.
  • ندارم.
  • بايد اول يكي بخري بعد هم بدي مدير‌‌امضا كنه.
  • كجا گيرم مي آد؟
  • شهر.
  • خوب من چطور برم شهر؟
  • به من ربطي نداره. البته اگه مدير اجازه بده مي توني بري.

مدير توي اتاقش بود. نشسته بود پشت ميزش و مشغول نگاه كردن دو تا دكمۀ روي ميز بود.

  • مي‌تونم برم بيرون برگ مرخصي بخرم؟
  • از نظر من اشكالي نداره.

رفتم بيرون و به نگهبان گفتم. جواب داد پس برو يك نامه ازش بگير بيار.

مدير نامه نداد.

  • نامه مرخصي رو فقط توي برگۀ مرخصي مي‌نويسم. برو به‌ش بگو بياد بالا تا به‌ش بگم.

نگهبان نتواست از در ساختمان كلاسها بيايد تو. چون حق نداشت از اتاقش بيرون بيايد و اتاقش از در رد نمی‌شد.

سر آخر رفتم بالا تا مدير را بياورم پايين كه به نگهبان بگويد كه من مي‌توانم بيرون بروم كه مدير نگاهش را از روي دكمه‌ها برداشت و پرسيد؟

  • من الان كجا هستم؟
  • توي اتاقتون. (با كمي من من و ترس و لرز و.. ….. )
  • نگهبان كجاست؟
  • توي اتاقش. (با مقدار زيادي اعتماد به نفس(تقريباً خيلي))
  • تو كجايي؟
  • توي اتاق شما. (با ترديد، عين بچه‌اي كه شك كرده هل دادن گلدان گندۀ روي ايوان و صداي زيباي خرد شدنش در دو طبقه پايين‌تر، مادرش را خوشحال مي‌كند يا نه.)
  • خب پس تنها كسي كه الان سر جاي خودش نيست جنابعالي هستيد. ( مكث) دوست داريد شب رو تنها توي زيرزمين سر كنيد؟

مثل بچۀ بدي كه كتكش را نخورده، سرم را انداختم پايين و ‌‌آمدم بيرون.

3.5- بوفه

سراغ بوفه هم رفتم.  از همان اول ازش خوشم نمی‌‌آمد نمای بیرونش مرا یاد یک چپه پیاز سرخ کرده
‌‌می‌انداخت. هیچ نمونه چسب آبکی مخصوص ثابت کردن وسائل نداشت. فقط دندان مصنوعی دراکولایی می‌فروخت و خمیر دندان‌هایی با عکس دخترانی خندان که توی دهانشان یک دسته دندان سفید گذاشته بودند و بوی تند وایتکس از دهانشان بیرون ‌‌می‌زد. عکس‌ها آنقدر شبیه به هم بودند که اگر جعبه‌ها را کنار هم نمی‌دیدی نمی‌توانستی بفهمی دختر‌ها یکی نیستند.

  • چامثکوحکیم داری؟
  • نه.

در هر حال بوفه جزء مدرسه به حساب نمی‌‌آمد.

فردا اولين روز كلاس است. تمام كه شد ماجرا‌هايش را مي نويسم.

4- فردا

از خواب كه بلند شدم فردا شده بود. لباس عوض كردم و از اتاق‌‌امدم بيرون. اتاقم، اتاق دومي از سمت راست است توي خوابگاهي كه دو طبقه پايينش جاي خواب دانش‌‌آموز‌ها است و دو تا پلكان دارد. يكي اين سر راهرو و يكي هم آن سر راهرو. روي در ورودي آني كه آن سر راهرو است نوشته‌اند ورود ممنوع براي همين هم من از اين سر راهرو رفتم پايين و با دانش‌‌آموز‌ها رفتم سر كلاس. كلاسم اولين در از سمت راست بود توي طبقه 3. كنار اتاق مدير و روبه‌روي اتاق خالي. فردا اولين روزي بود كه من معلمي مي‌كردم و يادم رفته بود تابلو را بخوانم كه ببينم معلم چي هستم. كتاب بچه‌ها را نگاه كردم همه كتاب رياضي آورده بودند به جز دو نفر كه علوم داشتند. همان اول بچه‌هايي را كه با بقيه فرق داشتند شناخته بودم.

حضور و غياب را كه تمام كردم فهميدم همان اول همه بچه‌هايي را كه با بقيه فرق دارند نشناخته بودم. سه نفر ديگر هم بودند.

هوشنگ

هوشنگ

هوشنگ

هوشنگ

.

.

.

مهدي كه عينكي بود. هومن، لوییس هرناندز هرو، رضا و مجيد كه عينكي نبودند.

يكي از هوشنگ‌ها را بلند كردم و پرسيدم 3 ضربدر 3 چند مي شود ؟ او هم جواب داد 12 و بقيه وقت كلاس را صرف خرفهم كردن بچه‌ها كردم كه 3 ضربدر 3 مي شود 12. آخرش هم چك كردم كه همه همين را توي كتاب رياضي شان نوشته باشند. البته خودم هم همچين راحت نبودم. وقتي دانش‌‌آموز بودم معلم يكي از هوشنگ‌ها را بلند كرد و ازش پرسيد3 ضربدر 3 او هم جواب داد 8 و ما همه همان 8 را حفظ كرده بوديم. تازه بقيه جدول ضرب هم بود. تا آخر سال حسابي خسته مي شوم. آن‌قدر كه ممكن است حتي جدول ضرب قديمي هم يادم برود.

5-كتاب

بعد كه همۀ سير تا پياز فردا را نوشتم، خواستم بخوابم كه به فكرم رسيد كتاب‌هايي را كه قبلاً نوشته بودم بيندازم دور. به درد نمي‌خوردند. خودم مي‌نوشتمشان، خودم هم مي‌خواندمشان. بعد هم‌‌امتحان مي‌دادم. ولي حالا ديگر ذ‌‌امتحان ندارم. بايد ورقۀ دانش‌‌آموز‌ها را از روي كتاب‌هايي كه خودشان مي‌نويسند تصحيح كنم. البته همين خاطرات معلم مدرسه را مي‌گذارم بماند. بعد شايد خواستم بخوانمش. به درد كس ديگري كه نمي‌خورد.

پس تو كه  داري اين نوشته‌ها را مي‌خواني خود من هستي. چند سال يا چند ماه يا حتي چند دقيقه پيرتر. البته نمي‌شود گفت خود من. چون ممكن است بعد‌ها كه داشتم كتاب خاطراتم را مي‌خواندم اين‌جوري نباشم. در هر حال تو با من فرق داري. شايد هم تويي وجود نداشته باشد كه كتاب من را بخواند. پس تا وقتي كه اين كتاب را نخوانده‌اي نمي‌تواني وجود داشته باشي. اين خيلي از……… جالب‌تر است.

0- خاطرات معلم مدرسه

همۀ کتاب‌ها را انداختم دور. همۀ کتاب‌هایی که مال خودم بود و همۀ کتاب‌هایی که مال خودم نبود. به جز دوتا که رویشان نوشته بود خاطرات معلم مدرسه. یکی مال خودم و یکی هم مال نفر قبلی.

خواندن کتاب‌های دیگران کار خیلی بدی است آن‌قدر بد که اگر کسی بفهمد تو کتاب کس دیگری را خوانده‌ای مجبوری بقیه عمرت خفّتش را عین یک خیش زنگ زده دنبال خودت بکشی البته من این کتاب را می‌خوانم و کسی هم نمی‌فهمد مگر این‌که خودش کتاب من را خوانده باشد.

طرف آدم جالبی بوده اگر معلم نمی‌شد ‌‌می‌گفتم با بقیه فرق هم داشته. ولی خوب معلم شده بود و با بقیه هیچ فرقی نداشت. هیچ چیز جذّابی هم توی زندگی اش نداشت. مثل یک کَلَم که کَلَم باشد. در کل آدم جالبی نبود. کتابش را که برگ ‌‌می‌زنی یاد پیراهن شسته‌اش ‌‌می‌افتی که باد برده بودش. در بارۀ قیافۀ خودش هم هیچ چیزی ننوشته که حسابی توی ذوق ‌‌می‌زند. انگار نه سر داشته نه صورت. نه قدش معلوم است نه وزنش.

یک روز صبح بعد از خواب به نظرش‌‌ آمده که دوست ندارد سر کلاس برود. برای همین هم تصمیم گرفته بود حسابی توی توالت خودش را معطل کند ولی وقتی در دستشویی را باز کرده، خودش را دیده که کارش تمام شده و دارد بیرون ‌‌می‌آید.

از در که بیرون‌ آمده حس کرده همراه تفاله‌ها یک تکه از مغزش را هم توی توالت دفن کرده. همان  تکه‌ای که حس ‌‌می‌کرد خالی شده باید او را به یاد اتاق خالی ‌‌می‌انداخت ولی به جایش کلمۀ زیر زمین از جلو چشمش گذشته. اولش هیچ حسی نداشته چون زیرزمین فقط یک کلمه است که وقتی می‌نویسی‌اش این شکلی می‌شود و با یک خودکار می‌شود خطش زد. ولی بعد وقتی کلمۀ ز ی ر ز مین از جلو چشمش گذشته احساس کرده ممکن است جایی ایراد پیدا کرده باشد.

خودش را با ملحفه‌ای دیده که یک س رش را به گردنش گره زده بوده و س ر دیگرش را به چهارچوب پن                                                     جره و احساس کر ده خیلی از ز ی ر ز م ی ن می‌ترسد. آن‌قدر که دوباره باید برود دستشویی. ولی گردنش به ملحفه گ ر خ هور ده ب و د ه و                              دا  ی س              ی               ی                         ی    ن   

 ت            ی                ی                     ل                     ت                 ب               ی              ق            ث                م              خ             ی      س            س    ا                                                         ل                  ل                          ب                                         ب 

6- پس‌فردا

فكر كنم ديروز حسابي قاطي كرده بودم. «پس‌فردا» اسم فصل جديد را همان ديروز، قبل از خواب نوشتم. آن موقع هنوز به خيال خودم توي فردا سير مي‌كردم و انتظار داشتم روزي هم كه قرار است بيايد پس‌فردا باشد. البته ديروز همان ديروز بوده، ‌‌امروز هم پس‌فردا نيست. ‌‌امروز است. قبلاً هم از اينجور سوتي‌ها داده‌‌ام که خيلي هم بد نيست چون مايۀ خنده‌‌ام مي شود. اگر بقيه بفهمند احتمالاً آنها را هم می‌خنداند. چون آن‌قدر خنده‌دار هست كه بتواند بقیه را هم بخنداند. ولي خوشبختانه بقيه نمي‌فهمند. شايد اگر اين سوتي‌ها را كس ديگري مي‌داد، بقيه مي‌فهميدند. آن وقت توي كتاب خاطرات معلم مدرسه‌اش مي نوشت:

«پس‌فردا

فكر كنم ديروز حسابي قاطي كرده بودم. «پس‌فردا» اسم فصل جديد را همان ديروز، قبل از خواب نوشتم. آن موقع هنوز به خيال خودم توي فردا سير مي‌كردم و انتظار داشتم روزي هم كه قرار است بيايد پس‌فردا باشد. البته ديروز همان ديروز بوده، ‌‌امروز هم پس‌فردا نيست. ‌‌امروز است. قبلاً هم از اين‌جور سوتي‌ها داده‌‌ام که خيلي هم بد نيست چون مايۀ خنده‌‌ام مي شود. هم خودم را می‌خنداند هم بقیه را. چون هم آن‌قدر تابلو است که همه می‌فهمند، هم آن‌قدر خنده‌دار كه همه را می‌خنداند. شايد اگر اين سوتي‌ها را كس ديگري مي‌داد، بقيه نمي‌فهميدند. آن وقت توي كتاب خاطرات معلم مدرسه‌اش مي نوشت:

..  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .   »

آن «كس ديگري كه اگر اين سوتي‌ها را مي‌داد بقيه مي‌فهميدند» بايد آدم جالبي باشد. يعني با بقیه خيلي فرق داشته باشد. نوشته‌اش با اينكه مخالف نوشته من است، شبيه‌اش هم هست.

امروز حوصلۀ کلاس رفتن نداشتم خواستم توی دستشویی خودم را معطل کنم، همزمان با اینکه دستم را دراز کردم طرف دستگیره، در باز شد و ‌‌آمدم بیرون و رفتم سر كلاس.

 ” مهدي” يكي از بچه‌هايي كه با بقيه فرق داشت، عينكش را برداشت و سر كلاس علوم پرسيد كه من هم قبلاً اسمم هوشنگ بوده.

7- بچه‌هايي كه با بقيه فرق دارند

5 نفر توي اين كلاس هستند كه با بقيه فرق دارند. يكي‌شان با آن چهار نفر ديگر هم فرق دارد. عينك مي‌زند و سر كلاس علوم پرسيده كه من هم اسمم هوشنگ بوده.

 آن سه نفر ديگر عينك نمي‌زنند و از من نپرسيده اند كه:  شما هم قبلاً اسمتان هوشنگ بوده؟

8- راه پله

وقتي از كنار راه پلۀ آن طرف خوابگاه كه بالاي درش نوشته بود «ورود ممنوع» رد مي‌شدم، مهدي را ديدم كه به تابلو زل زده بود. حتماً دلش مي‌خواست از راه پله بالا برود. چون با بقيه فرق داشت. من از پله‌هاي اين‌طرف بالا ‌‌آمدم و شروع كردم به نوشتن. 

الآن كه (شروع كردم به نوشتن) را نوشته‌‌ام به نظرم مي‌آيد بهتر بود كه همان اول مي‌نوشتمش نه الان كه دارم تمامش مي كنم.

البته براي تمام نكردنش هم بهانه زياد دارم. مثلاً مي‌توانم دربارۀ بقيۀ معلم‌ها بنويسم.

9- بقيۀ معلم‌ها

مثل من هستند. معلم‌ها با هم هيچ فرقي ندارند. فقط آنهاي ديگر خيلي دوست دارند مچ بچه‌هايي را كه با بقيه فرق دارند موقع خلافكاري بگيرند و بدهند دست مدير تا بيندازدشان توي زيرزمين. مثل همان كه توي اتاق اول از سمت راست مي‌خوابد و مهدي را موقع نگاه كردن به تابلو ورود ممنوع گير انداخت و دادش دست مدير. معلم‌ها معمولاً از مدیر و زیر زمین و این چیز‌ها هم نمی‌ترسند چون قرار نیست سر و کارشان به آنها بیفتد. به جز همان معلمی که کتابش را خواندم. یک جای کتابش نوشته بود که دلش می‌خواهد بداند توی زیرزمین چه چیز‌هایی هست و یک جای دیگر هم نوشته بود که خیلی از زیرزمین می‌ترسد. شاید فقط می‌خواسته بفهمد از چه چیزی می‌ترسد. در کل کتاب چرتی داشت. خیلی بدخط بود و یک جوری هم بود. انداختمش دور. بعد هم که درباره‌اش می‌نوشتم کمی عوضش کردم و پیچ و تابش دادم که جالب‌تر بشود. تنها چیزی که واقعاً ازش یادم می‌آید همین است که یک کسی از زیرزمین می‌ترسیده.

10- زيرزمين

مدير آدم بدي است. با بقيۀ مدير‌ها هيچ فرقي ندارد. همه مديرها آدم‌هاي بدي هستند و اين‌جوري خيلي خوب است. چون همه چيز سر جاي خودش است.

البته ممكن است كسي هم پيدا بشود كه بگويد:

«اين‌جوري خيلي بد است. چون همه چيز سر جاي خودش است. من هيچ چيز را وقتي سر جاي خودش باشد دوست ندارم. شايد به خاطر اينكه اگر چيزي سر جاي خودش باشد، ديگر خودش نيست. مثلاً اگر يك آجر توي ديوار باشد بهش نمي‌گويند آجر، مي‌گويند ديوار. يا اگر جيب را كنار يك شلوار بدوزند بهش نمي‌گويند جيب، مي‌گويند شلوار.

من خودم هيچ وقت سر جاي خودم نيستم. براي همين هم خودم را دوست دارم. من آدمي هستم كه وقتي پيدا مي‌شوم مي‌گويم اين‌جوري خيلي بد است.»

بله. ممكن است همچين كسي هم پيدا بشود. البته از كسي كه شهر را آن‌جوري مي‌بيند و بقيه به سوتي‌هايش مي‌خندند همچين چيزي خيلي بعيد نيست. مهم هم نيست. چون به من ربطي ندارد. حتي براي مهدي كه با بقيه فرق دارد هم مهم نيست چون به او هم ربطي ندارد.

در هر حال مدير فردا براي اين‌كه يكي ديگر را تنها بيندازد توي زير زمين، مي‌آوردش بيرون.

11- مهدي

امروز ديرتر از بقيۀ روز‌ها صبح شد. ما سر كلاس بوديم كه ديديم صبح شده. گاهي وقت‌ها از اين اشتباهات پيش مي‌آيد. داشتم به اين فكر می‌كردم كه چرا بايد ‌‌امروز ديرتر صبح مي‌شد كه فهمیدم دارم به مهدي كه زل زده بود توي چشم‌هایم نگاه مي كنم. ازش پرسيدم: 3*3

  • 8 تا.
  •  

كلاس به هم ريخت. مثل وسايلم كه گاهي وقت‌ها به هم مي‌ريزد و هر چقدر جمعشان مي كنم دوباره قل مي‌خورند و مي‌خزند يك جاي ديگر كه به هم ريخته باشند. تنها راهش هم اين است كه بروم داروخانه و (چسب آبكي مخصوص ثابت كردن وسايل) “چامثكو”  بخرم.

 چند نوع مختلف از اين چسب‌ها توي بازار پيدا مي شود “چامثكو حكيم” “چامسكو فارابي” “APO CHAMSKU” و “MERK CHAMSKU” و چند تاي ديگر. من از شهر يك بسته “APO CHAMSKU”آورده بودم. ولي اصلاً به كار مرتب كردن بچه‌ها نمي‌خورد.

12- مدير

 مدير را بعد از جريان مرخصي ديگر نديدم چون هر دويمان سر جاي خودمان بوديم. ولي الان دوباره من سر جاي خودم نبودم. مهدي ما را به هم ريخته بود. با مهدي توي اتاق مدير ايستاده بوديم و من داشتم زير چشمي مدير را نگاه می‌کردم که پشت يك ميز بزرگ نشسته بود. میز آن‌قدر بزرگ بود که به نظرم رسید مدیر بايد خيلي كوچك باشد. او هم دكمه‌های روي ميز را نگاه مي‌كرد. يك دكمۀ بزرگِ قرمز و يك دكمۀ بزرگترِ قرمزتر. مدير گفت:

  • دوباره داشت به تابلو ورود ممنوع نگاه مي‌كرد؟

سئوالش را از من پرسيد ولي داشت توي چشم‌هاي مهدي نگاه مي‌كرد.

  • نه.

به مهدي نگاه كرد و با صداي بلند خطاب به خودش گفت.

  • انگار ديگه زيرزمين جواب نمي‌ده. اين رو بايد انداخت توي اتاق خالي. الان يكي از بچه‌ها توي زيرزمينه. انگار خيلي دوست داري جات رو با اون عوض كني؟

 جمله آخري را توي چشمهاي مهدي گفت. 

مهدي با خنده جواب داد: ها…

مدير دكمۀ بزرگ قرمز روي ميز را فشار داد و مهدي از دريچه‌اي كه زير پايش بود و من قبلاً نديده بودمش افتاد پايين. بعد هم دريچه بسته شد و من دوباره نديدمش.

بچۀ ديگري هم آويزان از چنكگي كه از گوشۀ اتاق بالا مي‌‌آمد رها شد و به زمين نرسيده در رفت.

به مدير گفتم: اگر من از راه پله‌اي كه نوشته ورود ممنوع داره رد بشم چي مي‌شه؟

فكر مي‌كردم فوقش از اتاق خالي حرف بزند ولي هنوز علامت سؤال آخر جمله‌‌ام را نگذاشته بودم كه گفت: «مي‌كشمت.»

مثل بچه‌اي كه تازه از چنگك رها شده باشد رفتم بيرون.  

13- اتاق خالي

تقريباًّ مي‌توانم بگويم ترسيده بودم. تهديد به قتل چيز كمي نبود. مي‌توانست كسي را آن‌قدر بترساند كه به جاي راه پله، برود ته سالن. دَرِ اتاق خالي، وقتي از كنارش مي‌گذشتم، باز بود. چسبيده بود به اتاق مدير و من زود از كنارش رد شدم. وقتم برمي‌گشتم از لاي در، داخل اتاق را نگاه كردم.

همه چيز نداشت. نه پنجره نه لامپ نه سقف نه ديوار نه ميز نه صندلي و نه حتی در. فقط خالي بود و چيزي تا سقف و ديوار و كف نداشته باشد اتاق نيست.

مدير خالي مي بست.

اتاق خالي اصلاً وجود ندارد.

14- تلویزيون

از پلكان خوابگاه كه بالا مي‌رفتم سري هم به بچه‌ها زدم. دور هم جمع شده بودند و داشتند تلویزيون نگاه مي‌كردند. توي برنامۀ روزانه‌شان نوشته بودند. دلم برايشان سوخت. چون تلویزيون وجود خارجي ندارد. شايد بعد‌ها درستش كنند. آنها فقط نشسته بودند دور هم و زل زده بودند به گوشۀ اتاق. شايد تلویزيون فيلم پخش مي‌كرد. اگر روزي هم تلویزيون را درست كنند شايد اسمش را چيز ديگري بگذارند. مثلاً «كمد در قفس طوطي» شايد حتي آن را هم مخفف كنند و بگويند «كد قط» شايد حتي آن را هم نصفه كردند و فقط گفتند «كد» آن وقت من مي‌گفتم:  بچه‌ها دور هم نشسته بودند و كد نگاه مي‌كردند. شايد كد فيلم پخش مي‌كرد.

البته ممكن بود اسم فيلم هم چيز ديگري باشد که آن هم مهم نبود. چون هنوز وجود نداشت.

15- يكي از معلم‌ها كه توي اتاق اول از سمت راست مي خوابد

مي‌دانستم همه ی اتاقم بوي APO CHAMSKU مي‌دهد. از بويش خوشم نمي‌آيد. براي همين هم اتاق‌ها را اشتباهي شمردم تا به جاي اتاق دوم از سمت راست بروم توي اتاق اول از سمت راست. يكي از معلم‌ها كه توي اتاق اول از سمت راست مي‌خوابد آنجا بود. رفتم كنارش نشستم و گفتم:

  • اتاق رو اشتباه اومدي.

رفت بيرون اتاق‌ها را شمرد و موقع برگشتن گفت:

  • درست اومدم.

بعد شروع كرد به چسباندن وسايلش با چامثكو حيكم. چامثكو حكيم ارزان است و بوي خوبي دارد، البته خيلي محكم نيست.

از اين‌كه نگفته بود برو بيرون تعجب نكردم. گفتم:

  • از اين‌كه به‌م نمي‌گي برم بيرون تعجب نمي‌كنم.
  • مي‌دونم.

 (بعد از سال‌ها مكث) تعجب يعني چي؟

  • بهت زدگي.
  • بهت زدگي يعني چي؟
  • نمي‌دونم. وجود نداره.
  • چرا براي چيزي كه وجود نداره اسم مي‌ذارن؟

قيافه‌اش مثل مهدي شده بود. عينك هم داشت. شايد اگر كس ديگري جاي من بود بهش مي‌گفت:

«تو احمقي. تو بي‌شعوري. تو بايد گردنت رو با ملحفه‌اي كه به‌ش بستي از پنجره پرت كني پايين.

تو واقعاً نمي‌دوني چرا براي چيزي كه وجود نداره اسم مي‌ذارن؟ من هم نمي‌دونم.»

بعد هم با هم مي‌خنديدند و دوباره همان كسي كه جاي من بود مي‌گفت:

«من اين اسم‌ها رو دوست دارم. سر جاي خودشون نيستن. وقتي هم سر جاشون نسيتن يعني خودشون هستند. مثل قيچي كه هيچ وقت قيچي نيست هميشه دو تا تيغه است و يه لولا كه تيغه‌هاش رو روي هم مي‌چرخونه. اگه وسيله‌اي با دو تا تيغه و لولاي وسطشون وجود نداشته باشه، اون وقت قيچي هم قيچيه. مثل “چرق، حاقف يا تعجب”‌ كه خودشون هستند.»

آن وقت كسي كه به جاي من بود به معلمي كه توي اتاق اول از سمت راست مي‌خوابد كمك
مي‌كرد كه خودش را با ملحفه دار بزند و بعدش هم توي كتاب خاطرات معلم مدرسه‌اش
مي نوشت:

«اگر كس ديگري جاي من بود مي‌رفت توي اتاق خودش و با بوي APO CHAMSKU
مي‌خوابيد.»

16- مي كُشمِت

صبح شده بود كه از خواب بيدار شدم. تا دست و صورتم را شستم و صبحانه خوردم سه بار ديگر هم صبح شد. بيرون كه‌ آمدم، بين راه، مهدي را ديدم كه توي پنجرۀ اتاق دوم از سمت راست طبقه دوم نشسته؛ يك سرِ ملحفۀ تويِ دستش را به گردنش گره زده و دارد سر ديگرش را به قابِ شيشۀ شكستۀ پنجره مي‌بندد. كلاسم داشت دير مي‌شد. بقيه ماجرا را نديدم. يعني از آنجا ديدم كه مدير داشت جنازه مهدي را مي‌كشيد روي زمين و مي بردش طرف سالن‌‌ امتحانات. تا خودم را زير تابلو ورود ممنوع به سالن رساندم، مدير و مهدي رسيده بودند وسط سالن. مهدي قل خورد و افتاد توي گودالي كه برايش خالي كرده بودند. مدير هم شروع كردن به پر كردن گودال و تا خودم را بالاي سر جنازه رساندم مرا نديد.

خودم را كه بالاي سر جنازه رساندم. توي چشمهاي مهدي زل زد و گفت: «مگه نگفتم مي كشمت»؟

خيلي ترسيدم. بيشتر از دفعۀ قبل. حتي خواستم از مدرسه فرار كنم ‌‌اما نگهبان با اتاقش ايستاده بود جلو در و راه را بسته بود.

17- زنگ استراحت

هیجان زیاد برای آدم خوب نیست برای همین هم وقتی رسیدم پشت در و بین مدیر و نگهبان گیر افتادم ماجرا از ریتم افتاد. یعنی درست همان وقتی که مدیر باید دندان‌های دراکولایی را که از بوفه خریده بود نشان می‌داد.

  • سلام.
  • سلام خانم. حال شما؟ . . .  کاری داشتید؟

قیافه‌اش مثل عکس روی خمیر دندان بود. یک دهان گشاد پر از دندان‌های ردیف، صاف، تمیز و براق. معلوم نبود چطور ایجا‌ آمده. البته مدرسه یک در بیشتر نداشت و خیلی هم نامعلوم نبود که از کجا‌ آمده. یک لباس قرمز پوشیده بود که آدم را یاد آهن زنگ زده نمی‌انداخت.

وقتی می‌گفت من معلم جدید هستم دندان‌هایش از هم باز نمی‌شد یا اگر واقع بین باشیم کم باز
می‌شد.

به این فکر افتاده بودم آن شبی که قرار است بعد از آتش زدن مدرسه، در حالی که مدیر برای همیشه مرده و ما، همچنان که دستان یکدیگر را گرفته‌ایم از خندقی که دور تپه مدرسه است رد می‌شویم؛ درست همان وقتی که همه می‌فهمند ما قرار است با هم ازدواج کنیم، چطور باید ببوسمش که مدیر گفت از دیدن شما خوشحال شدم. بعدش هم وقتی داشتند از کنارم رد می‌شدند تا آخرین مراحل خداحافظی‌های رسمی با کمی لاس زدن را بگذرانند بوی وایتکسِ دهانِ دختره زد زیر دماغم و به فکرم رسید بهتر است فرار کنم.

ادامه ی 16

 همه راه را تا پله‌هاي آسايشگاه دويدم. خودم را از آن طرف كه نوشته ی ورود ممنوع داشت كشيدم بالا و رفتم توي اتاق دوم از سمت راست. اتاق خودم بود. بوي APO CHAMSKU مي داد ولي كمي با اتاق دوم از سمت راستي كه قبلن مي رفتم فرق داشت. مدير هم آنجا بود.

حتي نگذاشت يك كلمه حرف بزنم. البته يادم هم نمي‌‌آمد بايد در اين مواقع چه مي گفتم. بي‌خيال. چيزي است كه شده. الان هم كه مدير رفته و من دارم كتاب خاطرات معلم مدرسه‌‌ام را مي‌نويسم. از حالا ديگر دستشويي هم نمي‌توانم بروم. مدير مرا كُشت      .

                . . ………                                     *                                *          ////

                          مفففف              

                                                  *                                                        ففففففف

                      . . …….                                     *

                                                +                           

+                          

                                                                                         +                                                                 

                                             **         

******      

                                                                                                        *                                                                         

شششششششششششششش

شششششششششش

18- اگر كس ديگري جاي من بود

من حالا مرده‌‌ام. ديگر هم نبايد بنويسم تا مرده بمانم. تنها زماني مي شود بعد از مردن نوشت كه در داخل جسم ديگري مجسّم شده باشي «هنگامي كه تلاش مي كنيد تا بعد از مرگ را بنويسيد؛ در واقع مي‌كوشيد با ترسيم نفس خود در چيزي ديگر، بيرون خود، از خود بيرون بجهيد.»

نه؟

مثلاً من الان يك لامپ هستم.

روشن شدم.

يك هوشنگ‌ آمد و زير من نشست. از بالا مي‌بينمش. صحنۀ قشنگي نيست. هوشنگ بلند شد.

خاموش شدم.

روشن شدم.

يك هوشنگ‌ آمد و زير من نشست. از بالا مي‌بينمش. صحنۀ قشنگي نيست. هوشنگ بلند شد.

خاموش شدم.

روشن شدم.

يك هوشنگ‌ آمد و زير من نشست. از بالا مي‌بينمش. صحنۀ قشنگي نيست. هوشنگ بلند شد.

خاموش شدم.

روشن شدم.

يك هوشنگ‌ آمد و زير من نشست. از بالا مي‌بينمش. صحنۀ قشنگي نيست. هوشنگ بلند شد.

خاموش شدم.

روشن شدم.

يك هوشنگ‌ آمد و زير من نشست. از بالا مي‌بينمش. صحنۀ قشنگي نيست. هوشنگ بلند شد.

خاموش شدم.

بد‌ترين حالتِ “وقتي از خود بيرون مي‌جهيد” اين است كه لامپ دستشويي شده باشيد. دوست دارم جاي آن كسي باشم كه اگر جاي من بود به معلمي كه توي اتاق اول از سمت راست مي‌خوابد، كمك مي‌كرد خودش را دار بزند. من از حالا همان كسي هستم كه جاي من بود.

19- لامپ

من ديگر لامپ دستشويي نيستم.

20- فردا

الان فردا است. ‌‌امروز هم ‌‌امروز بوده. ديروز هيچ وقت نمي توانست ‌‌امروز باشد. همان‌طور كه الان هم هيچ وقت نمي‌تواند ‌‌امروز باشد. چون كار‌هایي كه توي فردا انجام مي‌شود با كار‌هايي كه قبلاً توی ‌‌امروز انجام شده خيلي فرق دارد. مثلآ فقط الان است كه مدير جنازۀ كسي كه من به جايش هستم را دارد مي‌كشد توي سالن ‌‌امتحانات تا بخواباندش كنار آنهايي كه با بقيه فرق داشتند.

من حتي با همۀ آنها هم فرق دارم. چون الان دارم از اينجا مي‌روم كه مدير را بكُشم.

21- پس فردا

من مدير هستم. چون فردا مدير را كشتم. انداختمش روي جنازه كسي كه به جايش هستم و رويشان را گرفتم. باشد که در کنار هم خوشبخت باشند. الان هم توي اتاقم نشسته‌‌ام، دارم مي‌نويسم و حواسم هم به معلمي كه ارنستو را آورده كه بيندازمش توي زيرزمين نيست. فكر كنم بهتر است اين كتاب را بيندازم دور و يكي ديگر بنويسم.

اسمش را هم مي‌گذارم خاطرات مدیر مدرسه.

شاید مدیر بعدی کتابم را بخواند.

شايد هم، مثل چند لحظه بعد، اشتباهي دكمۀ بزرگترِ قرمزترِ روي ميز را فشار دادم و کل مدرسه افتاد توي زيرزمين.

البته برای من فرق زيادي هم ندارد.

ديگر حتي دستشويي هم نمي‌توانم بروم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *