گداخته

نویسنده : امیر ذبیحی

برگزیده سومِ چهارمین دوره جایزه ادبی زنو

ساده نیست گماشتن انسانی از برای آزردن و کشتن انسانی دیگر‌؛ خاصه، عزیزانت باشند. شرارتی ذاتی و رذالتی اکتسابی می‌طلبد؛ و من با تمام وجود از این شرارت و رذالت سرشارم. برایم کاری ندارد خلقِ انسانی و سپس ویران کردنش. تازیانه، طناب و چشم‌بند و سیخِ داغم حاضر است و درهای زندان و شکنجه‌گاهم همیشه گشوده. کسی نبوده که به خاک و خون ننشانم. کشتیِ زبانم را به روی اقیانوسی از خون و نجاست به پیش می‌رانم. هرآنکه پس انداخته‌ام، تمام مخلوقاتِ مفلوکم را عذاب داده‌ام. هر واژه، هیزم به آتشی خاموش‌ناشدنی است؛ آتشی که همگان را می‌سوزاند. چفت و بست خیال را شکانده‌ام؛ سپردمش به دست باد تا به هرکجا که می‌خواهد سر بکشد. اینگونه افسار جنون را به دست می‌گیرم و می‌کشانمش دنبال خودم و از دوزخِ زندگی به بهشتی خودساخته پل می‌زنم. عقده‌گشایی می‌کنم. سرخوردگی‌هایم را پتک می‌کنم بر سر دیگران. سر می‌برم؛ به راحتی. و سرهای بریده را می‌اندازم توی کوله‌ و شب‌ها، با لذت تماشایشان می‌کنم.

ابراهیمم؛ رانندۀ تاکسیِ سی و پنج‌ساله. پدرِ هزاران فرزند خیالی و همسر زنی بازنده و افسرده. همسایۀ شما هستم؛ یک شهروند عادی. سوارۀ تاکسی زردی که پت پت می‌کند و نعره‌کشان پیش می‌رود. سال‌هاست که مسیری تکراری را طی می‌کنم. هر روز نفسِ صدها نفر را به شُش می‌کشم؛ نفس‌هایی داغ و بودار. شب‌ها که خستگی پاهایم را می‌لرزاند، دراز می‌کشم و به سقف نگاه می‌کنم. نسیم روزش را دوره می‌کند و با شوق تعریف می‌کند و من بی‌آنکه بشنوم، اهوم‌گویان ترغیبش می‌کنم به ادامه. نیمی از روزهایم را گوشۀ خیابان می‌گذرانم. جا می‌زنم و در هوای دم‌کردۀ ماشین سفر می‌کنم به سرزمین‌های بکر.

در چند ماه اخیر، هر روز، مسافرها را پس زدم و شیشه‌ها را بالا کشیدم و از فرط خشم و فشار دفتر را انداختم روی ران، دستِ اسماعیل را گرفتم و انداختمش توی کوچۀ خلوت باران‌خورده. گفتم: «بکش. زیر همین بید سیگارت را بکش و سوت بزن.» سیگار کشید و سوت زد. خمیده و نحیف بود. استخوانِ گونه‌ها داشت پوست سبزۀ نازکش را می‌شکافت. کنارش ایستادم و گفتم: «دومی را هم بکش. یکی برای غم‌هایت کم است اسماعیل.» بی‌حرف و حدیث عمل کرد. آفتاب هنوز سر برنیاورده بود که اسماعیل بتواند یک دل سیر بید را تماشا کند. تمام آنچه می‌دید و می‌دیدم، به لطف نورِ زرد یرقانیِ تیربرق کوچه بود، که کج می‌تابید به بید و صورت اسماعیل. آن هم هر پنج دقیقه خاموش می‌شد و در سیاهی قبرگونۀ کوچه دفنمان می‌کرد. اسماعیل آه کشید و ته‌سیگارش را به کفِ کفشش مالید. گفتم: «بنشین. کمی دم بزن تا آفتاب را بیاورم.» نشست. بالای سرش ایستادم و به نارسایی اندامش خیره شدم؛ شانه‌های بالاآمده، دست‌های بلند و لاغر، کمری خمیده و صورتی اسکلتی و مرده‌وار. گفتم: «به مردگان می‌مانی.» لبخندی زد و چپ نگاهم کرد؛ نگاهش حامل کفری آشکار بود. زیر لب زمزمه کرد و بعد دست را گذاشت روی لب‌های خشکیده و خونین. چراغِ خانه‌های درهم، یکی یکی روشن شدند؛ یعنی روزی دیگر سر رسیده بود. گفتم: «روز زیبایی خواهد شد.»

کسی به شیشه ضربه زد و خم شد. «دربست.» بی‌توجهی کردم. دوباره زد. گفتم: «نمی‌روم برادر من. نمی‌روم.» لگد زد به لاستیکِ ماشین. آنگاه که می‌گذشت هم مشتش را نشاند روی صندوقِ عقب. غرزنان دور شد و کنار خیابان دستش را دراز کرد. به اسماعیل گفتم: «می‌بینی؟» جوابم را نداد. گفت: «ول کن.»

زرکوب را همان لحظه، با زوزۀ بادی که به اتاقش یورش برده بود از خواب پراندم. مشت به در اتاقش کوفتم. گفتم: «اجازه هست؟» با صدایی خواب‌آلود گفت: «خانۀ خودت است.» گفتم: «خوابیدی اصلا؟» گفت: «فقط پنج دقیقه. همراهِ کابوس.» نشستم روی تخت و گونیای فلزی بزرگ را گذاشتم کف دستش. چون هدیه‌ای، بی‌پرسش پذیرفتش. خزید و از اتاق بیرون رفت. حتی یک شبِ آرام برای این معلم هندسه نگذاشته بودم. یک هفته بی‌خواب و خوراک توی خانه نگهش داشتم. تا چشمش سنگین شد، به نیشتر و هواری بیدارش کردم. دست گذاشتم ته حلقش، تا هر چه خورده بود را پس دهد. چنان به سلابه کشیدمش که اندیشۀ خودکشی از سرش گذشت و هر روز به خودش لعنت فرستاد. دست‌هایش را میخ کردم به ستون‌های چوبی خانه. گفتم: «تویی و خانۀ خالی. تویی و تنهایی و اضطراب و عذاب. آتش را برپا کردم و انداختمش به آتش. هر روزش عقوبتی سخت و جانکاه بود. گفتم: «جهان خلاصه شده در همین خانه. آن بیرون خبری نیست؛ حتی در آن مدرسه.» حرفی نزد. با نئشگیِ سوختۀ ناب صبح را شب کرد. زنگ اول و دوم را چرت می‌زد و زنگ‌های بعد را به داد و تنبیه مشغول بود. دانش‌آموزانش را کتک زد. یکتا را آنقدر زد که بیهوش شد. سرش را کوبید به تخته و فریاد زد: «بمیرید.» پسرک از حال رفت و زرکوب بدنش را روی زمین کشاند و جلوی دفتر رهایش کرد. خیل معلمان و خانواده‌ها، در نمازخانۀ مدرسه عذرش را خواستند. به دفاع از خودش برخاست و با مشت گره کرده فریاد برآورد: «بازیگوش است. شیطان‌صفت است این بچه. همه را آزار می‌دهد. نمراتش را هم که دیده‌اید. منِ معلم نباید ادبش کنم؟ حالا گیریم بر حسب تصادف یا غفلت یا هرچه شما می‌گویید، لغزشی داشتم و خبطی کردم. حالا که صحیح و سالم است و اتفاقی برایش نیفتاده. خدا را شکر. اما همۀ اینها به اهمیت تنبیه و تربیت خدشه‌ای وارد نمی‌کند. این بچه را باید ادب کرد. پیش از همه هم این وظیفه به عهدۀ خانواده است که گویا موفق نبوده‌اند.» اما یک‌صدا نفی‌اش کردند و نخواستند که بماند. پدر و مادر یکتا، فریاد زدند: «بچۀ ما از مدرسه ترسیده. از درس بیزار شده. همه‌اش کتک و تحقیر و توسری. درس و مدرسۀ این‌چنین به کفر ابلیس هم نمی‌ارزد. این بی‌همه‌چیز بی‌جا می‌کند بچۀ من را کتک می‌زند.» توی دفتر، زرکوب و مدیر گوشه‌ای ایستادند و در گوشی صحبت کردند. مدیر گفت: «معلم خوب کم نیست آقای زرکوب. خانواده‌ها شاکی‌اند. رفتارتان با بچه‌های مردم درست نیست برادر من.» فضولی معلم‌ها را به صندلی‌ها چسبانده بود. سرشان را گرم برگه‌ها کرده بودند تا از حرف‌هایشان سر درآورند. زرکوب، با متانت و آرامش گفت: «من برای شما احترام زیادی قائلم جناب مدیر. احترامی از جنس احترام فرزندان به پدرانشان. در رفتارم تجدیدنظر می‌کنم و آنطور که باید رفتار خواهم کرد. حق دارید. بچۀ مردم را نباید زد. ما حقِ این کار را نداریم.» و آنگاه که مدیر از این پاچه‌خواری ناشیانه، شاد شد و رذیلانه خندید، مشت کوبید توی صورتش. دندانِ مدیر افتاد زیر میز معاون. دومین مشت را من زدم و سومی را هم. مدیر در خون خود، کودکانه به خواب رفت. صداهای ماسیده در گلو، نصایح فروخورده و شکایت‌های سرکوب‌شدۀ معلمان، فریاد زدند و آوار شدند سر زرکوب. عده‌ای به آن قامت به خون افتاده خندیدند. معاون دندان مدیر را به دست گرفت و روی میز گذاشتش. سپس دودستی به سرش کوفت. بچه‌ها از کلاس‌ها گریختند و در حیاط، خندان و رها دویدند. آنگاه که تشنج مدرسه نفس زرکوب را بند آورده بود، از مدرسه فراری‌اش دادم. هلش دادم و به خیابان انداختمش. چون بارگی تازاندمش و اجازه ندادم بایستد و نفسی تازه کند. گفتم: «در خانه بمان. کسی کاری به کارت ندارد.» ماند و آتش گرفت. به فرمان من بود باران و رعد آن هفتۀ نفرینی. هرگاه که خواست بخوابد پیچِ رادیو را گشودم و صدای گرازوار گویندۀ سرخوش را چون تیغی زهرآگین به گوش‌هایش فرود آوردم. «خوشحالیم که این وقت شب همراه مایید. بشنویم موسیقیِ آرامبخش شبانه‌ای از خوانندۀ خوش‌صدای کشور، جناب آقای وزوزیان.» برخاست و مشت کوبید به رادیو؛ هرشب. به زمینش کوفت، اما صدا قطع نشد؛ یعنی ارادۀ من سکوت را به اتاقش راه نداد. آقای وزوزیان آهنگش را به پایان رساند؛ در دشتیِ محزون با همراهی کمانچه و تار. به سیم‌کشی برق خانه دست بردم. در تاریکی خانۀ نم‌گرفته سرگرم خط‌کش و گونیا کردمش. گفتم: «مثلث بکش. متساوی‌‌الساقینت را سرخ کن. مربعی بکش درونش. اعدادِ اتفاقی را در هم ضرب کن. سال‌های بدبختی‌ات را منهای سن امروزت کن و به عدد به دست آمده بخند. و سپس همه‌ را بسوزان.» کاغذها را توی حیاط، در میانِ کپۀ چوب‌های خشک سوزاند. گُله‌گلۀ سوختگی، حیاط را خال‌خالی کرده بود. نشستم روی سقف شیروانی خانه و به آن خال‌خال زخم‌گونه چشم دوختم. گفتم: «مهمان داری. و چه عزیز میهمانانی.» صفی از موش‌ها را به خانه انداختم. درِ انبار را رو به موش‌ها گشودم. هر یک به اندازۀ یک کودکِ سه ساله، با دم‌های بلندِ جنبان. برای همه‌شان در انبار جا بود. هر چه بود را بلعیدند و صدایشان به صدای آقای وزوزیان آمیخت. روزی صدبار آرزوی مرگ کرد زرکوبِ ویران و من آرزویش را نشنیدم؛ یعنی شنیدم و بها ندادم.

آدم بیچاره را یاوری نیست. ناغافل می‌افتد به دلِ فاجعه و پس از آن جنازه‌ای است ترحم‌برانگیز و بی‌دست و پا. تابلویی است تماشایی؛ از فرط بیچارگی و تیره‌روزی و تنهایی. در حضیضِ کوهی آتشفشانی به بند کشیده می‌شود و روزی می‌رسد که سیلِ مذاب حوادث، زندگیِ یکنواختش را نیست و نابود خواهد کرد. برای نیست کردن تمام بیچارگان آتشِ گداخته در جهان هست؟ امیدوارم که باشد. پس از سالهایی که شتابان می‌گذرد، تنها گدازۀ اخگرافشان و آتشی جهنمی می‌تواند بر تباهی بودنشان خط بکشد و کارشان را یکسره کند. راه گریزی است در نهایت بی‌رحمی. باری، اتفاقی است که باید بیفتد. افتاده و خواهد افتاد. آتشی است سوزان؛ از ازل بوده و تا ابد خواهد ماند.

نسیم روی پایم نشسته بود. خمارِ خواب پلک‌ها را سنگین کرده بود. به شوخی گفتم: «من خدایی می‌کنم. نخواندی مگر؟» گفت: «خدایی کردن یعنی تباه کردن همه‌چیز به اراده و با لذت؟» لبخند زدم. «احتمالاً همین است.» نخندید. تندیس‌وار به چشم‌هایم خیره ماند؛ بی‌آنکه پلک بزند. دستش را چفت شانه کرد و سرش را نزدیک آورد. لبم را بوسید و گفت: «تو بیچاره‌مان می‌کنی. می‌بینم آن روز را.» و سپس خندید؛ تا دشنۀ کلامش جانم را نگیرد. دشنه اما اثر کرد. تنم را لرزاند. دیگر نتوانستم چیزی بگویم؛ گویی چسب به دهانم ریختند. هرچه گفت: «شوخی بود.» نشنیدم. برخاستم و از خانه بیرون زدم. وقتی در خانه را باز کردم، شنیدم صدای هق‌هقش را. چپیدم توی ماشین و به هر کس که ایستاد گفتم: «نمی‌روم.»

به زرکوب نشان دادم سریدن گدازه‌ها را. در یک چُرت کوتاه، پیش از آنکه به خوابش هجوم آورم، در کابوسی گیرش انداختم. در آن کابوس روی صندلی نشاندمش. دست و پایش را با طناب بستم؛ رو به کوه سر به فلک کشیده و سنگی. سنگ‌های گداخته حلزون‌وار پیش می‌رفتند. گفتم: «اینگونه تمام می‌شوی.» و سپس با صدایی ملایم‌تر گفتم: «و تمام می‌شوم.» و خیلی زود زرکوب را به حال خود رهایش کردم. دشت سبز بود و آسمانِ نارنجی غروب تصویری آخرالزمانی ساخته بود. دامنه‌ای مرطوب ساختم و سیل ویرانگری که برای رسیدن و ویران کردن شتابی نداشت.

گلِ اسماعیل را بیست ساله گداختم. دست کشیدم به تنش و ساختمش. کتاب را گذاشتم توی دستش و گفتم: «بخوان. جهان در همین صفحات خلاصه شده.» کشاندمش توی کافه‌ها، تا دوستانی پیدا کند. گفتم: «قهوه‌ات را بنوش و به مارال، دختر میز بغل چشمک بزن.» قهوه را نوشید و چشمک زد. مارال زیبا بود؛ چشم‌های خمارش را به اسماعیل دوختم. گفتم: «موهایت را تاب بده و لبخند بزن. این پسر همانی است که می‌خواهی. ببین سیاهیِ شب‌گونۀ چشم‌های آرامش را. تو را خواهد پرستید.» به میز اسماعیل کشاندمش. بحث کردند. به اسماعیل گفتم: «حرف‌های قلمبه بزن. نشان بده آنچه می‌دانی را.» هر روز سر یک میز نشاندمشان به بحث و گفتگو. چنان شیفته‌شان کردم که راه برگشتی نماند. مارال، اسماعیل را به آغوش کشید. بوسیدش. یک چشمک کافی بود که بخوابد روی تخت. چنین زنی ساختم؛ سست و آتشین. روزهایشان را به نور عشق روشن کردم؛ عشقی تنانه و خدشه‌ناپذیر.  اسماعیل را در روزی بی‌اتفاق و گرم ترساندم. گفتم: «رهایش کن این دختر دیوانه را. این هرزه را با تو وفایی نیست. همخوابۀ دوستانت است. همخوابۀ کریه‌ترین انسان‌ها. به چشمکی فریب می‌خورَد. به بازی‌ات گرفته‌. رهایش کن اسماعیل. آزادی‌ات را ارزان نفروش. ارزشش را ندارد.‌تات‌ت » و رهایش کرد و دیگر هرگز جواب خواهش‌هایش را نداد. با فوتی مارال را ناپدید کردم. گفتم: «زن همین است؛ دیوانه، احمق، بازیچه و بی‌ارزش.  به خودت سخت نگیر.»  اشک به چشم مارال نشاندم. تنش را به ضربه‌های شلاق سرخ کردم. هر که به سویش آمد را، پس از مدتی کوتاه، بی‌توضیح به رفتن واداشتم. مارال را کشاندم به جنده‌خانه‌ها. به دخمه‌های نیمه‌ویران حاشیه و ویلاهای لبِ آب. به خانۀ هر کس تمنایی داشت. گفتم هر لبخندی را پاسخی درخور بده. به آغوش بکش تمام مردان را. آتششان را خاموش کن. مارال را برای همیشه به تخت دوختم. با تنی لهیده و پاهای گشوده. نه نامی ازش ماند و نه نشانی. چنان خط کشیدم بر وجود کمرنگش که ردی نماند.

گفتم: «اسماعیل سوت بزن. بگذار کوچه از صدای ناکوک سوتت پر شود. کاری کن، تمامِ این کوچۀ خوابیده، همراه تو مرغِ سحر را زمزمه کنند.» میکروفون را نشاندم توی گلوی برآمده‌اش. صدای سوت کوچه را پر کرد. سرها یک به یک از پنجره‌ها بیرون زد. گفتم: «فحشش دهید. آرامشتان را ربوده.» به فحش کشیدندش. دست گذاشتم روی شانۀ اسماعیل و در گوشش زمزمه کردم: «به حرفشان بها نده. ادامه بده به نواختن. تو خنیاگر این کوچه‌ای. ناله سر کن مرغِ سحر. ناله سر کن ای بداقبالِ دربند.» و ابرها را پایین کشاندم. صبحی مه‌آلود ساختم به غایتِ خواب‌آلودگی. مهی غلیظ که دخترانه و آرام می‌خرامید. نم به دیوارها کشاندم و مویِ بلند اسماعیل را به شبنم آغشتم. گفتم: «بید را به آغوش بکش. زیر بید بخوان.» و خواند. حنجره‌اش را سوزاندم و کاری کردم صدای خر بدهد. صدای نکره‌اش را به خانه‌ها رساندم. از دیوارها گذراندم آن نوایِ نفرینی را. زمزمه کردم: «ای خرِ دجال. خرمایشان ده. همین‌جا خودت را خالی کن.» خودش را خالی کرد و با دست به شکل خرما درآوردشان. توی مشت گرفت مدفوعِ سیاهش را. گفتم: «تعارف کن به این جماعتِ خواب‌زده. اینها از پی همین خرمای ناب است که اینطور شتابان در راه‌اند. برای همین است که از تخت‌های گرمشان برمی‌خیزند.» مردم را فراری داد. همه گفتند: «این دیوانه کیست دیگر؟» و به تمامشان گفتم: «این دیوانه اسماعیل من است. فرزندِ خطاکار ابراهیم. نشانی از گندِ جهان.»

اسماعیل پرسید: «چرا؟» گفتم: «اینگونه می‌خواهمت.» به بید تکیه داد و گفت: «اما من اینگونه نیستم. یعنی نمی‌خواهم باشم.» سیلی زدم به صورتش و امر کردم: «مدفوعت را بخور و عذربخواه.» خورد و عذرخواست؛ با بغضی نفرت‌آلود. عقب عقب تا سر کوچه رفتم. نگاه از آن مخلوقِ مفلوک برنداشتم. چه دشوار بود دور شدن از اسماعیل. خواستم دوباره بخواند. خواند و صدایِ نکرۀ بلندش که در کوچه پیچید، برگشتم به خانۀ زرکوب؛ بی‌خبر و صاعقه‌وار. برایش در استکان کمرباریک چای دم‌کشیدۀ خوش‌رنگ ریختم. آن سوی میز، نشستم. با هم چای نوشیدیم. و سپس دست گذاشتم ته حلقش. گفتم: «پس بده.» پس داد. در را گشودم و رو به موش‌ها گفتم: «به ضیافتِ خانۀ زرکوب دعوتید. بخورید از هر چه می‌خواهید. از حالا صاحبان این خانه شمایید.» موش‌ها به خانه یورش بردند و هرچه گشتند چیزی نیافتند. متعجب نگاهش کردند و گوشه‌ای کز کردند. زرکوب، اشک‌ریزان تماشایشان کرد. نگاهش می‌گفت: «لااقل این دخمه را از من نگیر.» رو کرد به من و پرسید: «چرا لال نمی‌شود؟» گفتم: «نمی‌دانم مرگش چیست. باید ادبش کنی. رسالتت همین است. پاک کن این شکلِ نافرم هندسی را.»

از پله‌ها که پایین می‌رفت موش‌ها را به بدرقه‌اش فراخواندم. کپه‌های خاکستر را روشن کردم. حیاط کوره‌ای عظیم شد. موش‌ها به صف ایستادند و دم تکان دادند. آن که از باقی بزرگ‌تر بود، کمی جلو آمد و جیغ کشید؛ که یعنی برو به سلامت. و زرکوب از در خانه بیرون زد و به کوچه افتاد.کنارِ دیوارِ خانه، زیر بید پیر، اسماعیل را دید که در خود فرو رفته‌بود و می‌خواند. گونیا را در دست گرفت و شلوارش را بالا کشید و گفت: «چرا خفه نمی‌شوی مردک؟ مردم آرامش نمی‌خواهند؟» دور شدم. روبه‌رویشان، آنسوی کوچه ایستادم به تماشا. بلند گفتم: «جواب سربالا بده اسماعیل. به هر خری باج نده.» و اسماعیل جوابی داد در نهایت بی‌نزاکتی. خونِ زرکوب به جوش آمد. یقه‌اش را چسبید و از زمین بلندش کرد.

از آن قاب آتشین و سرخ، از تماشای دو انسان گلاویزِ زیر بید که روی صحنه‌ای در حال سوختن، ریسمانِ روایتم را به دندان گرفته بودند و پاره می‌کردند چنان حظ کردم که نفهمیدم سیگار را روی داشبورد خاموش کردم.  دست و پای اسماعیل را از کار انداختم. دست جلوی دهان گرفتم و با تردید گفتم: «گونیا را بنشان در شقیقه‌اش. رنگ سرخ بریز روی سبزی پوستِ آفتاب‌خورده‌اش.» گونیا را نشاند روی شقیقه. چشم‌هایم را بستم و به سیاهی پشتِ پلک رخصتِ پوشاندن آن کراهتِ خونین را دادم.

چشم که گشودم، اسماعیل با گونیایی در شقیقه در خون خود افتاده بود. به زرکوب گفتم: «چه کردی مرد. چه شاهکاری.» و خندان رو به من ایستاد و دستِ خونی‌اش را بالا برد و تکان داد. اسماعیل را روی زمین خواباندم. چنین است سقوط انسان؛ بی‌قال و بی‌یاور. چون باد می‌گذر و فراموش می‌شود. زرکوب را به خانه کشاندم. موش‌ها روی تختش لمیده بودند، در هم می‌لولیدند و زاری می‌کردند.

شب که به خانه برگشتم، نسیم خوابیده بود. بیدارش نکردم. قهوه دم کردم و نشستم روی مبل. نورِ کج‌تابی از پنجره افتاده بود روی میزِ عسلی جلوی مبل. لباس از تن درنیاوردم. خم شدم روی میز و دفتر را انداختم زیر نورِ بی‌رمق. صدای خرخر آرام نسیم در گوشم پیچید. خواستم بروم و به آغوش بکشمش و به خوابی طولانی تن دهم اما نشد که دست از اسماعیل بردارم. گفتم: «رهایت نخواهم کرد اسماعیل.» و نزدیک شدم و بالای سرش ایستادم. «چرا فرشتۀ بالداری سر نرسید که خنجر از دستم برباید و نجاتت دهد؟ چرا صدایی نبود که بازداردم؟» و سپس با خود اندیشیدم: «اما چه کسی یارای آن دارد مرا بازدارد؟» پرسیدم: «درد می‌کشی؟» و جوابم را چنین داد: «تو به فکر خودت باش. منادی رحم ندارد. خراب می‌شود سرت. پولش را بده و خودت را راحت کن.» یادم آمد اجارۀ آن حرامزاده را نداده‌ام؛ یعنی نداشتم که بدهم. نسیم اگر می‌فهمید بلوا بود. البته که بلوا را نشنیده می‌خواباندم. از خانه می‌زدم بیرون و می‌گذاشتم رو به دیوار برای خودش داد بکشد. گفتم: «الان پلیس سر می‌رسد. کمکت خواهند کرد.» حرف که زد خون از دهانش بیرون پاشید. به زحمت گفت: «اینجا راحتم. نگذار بیایند. می‌خواهم بخوابم.» و پلیس را رساندم.

مأمور که رسید، دست گذاشت توی جیبش، شکمش را از باد پر کرد و لگدی به اسماعیل زد. اسماعیل آخی گفت و چشمش را خواب کرد. در گوش مأمور گفتم: «قاتل در این خانه است. پشت همین دروازۀ آبی رنگ.» و مأمور زنگ در را زد. زرکوب را کشاندم بیرون. دلهره، رنگ از رخش ربوده بود. تته پته‌کنان گفت: «گفتم نمان. دوستانه خواهش کردم. مزاحم بود. آزار رساند. شما هم جای من بودید همین کار را می‌کردید.» و مأمور را کشاندم بالای سر اسماعیل و گفتم: «از خودش بپرسید. حتماً دلیلی داشته.» و به خود تاختم. تتمۀ رحم را به زباله‌دان بریزم و همه را به زیر بکشم. خدای محتاط محکوم به انحطاط است. کوره را باید برپا کنم و بسوزانمشان. اسماعیل با نفرت نگاهم کرد. چشم‌های خواب‌زده‌اش را گشود و لرزان گفت: «به این شیاد گوش ندهید. من اینجا آواز خواندم. زیر همین بید ریدم. اما چرا باید مرا می‌کشت؟» لگد زدم به سرش. خون پاشید روی تن بید. مأمور پرسید: «مزاحم شدی. مرض داری که مزاحم مردم می‌شوی؟» اسماعیل بلند جوابش را داد: «من مرده‌ام آقای محترم. سوال‌ها را باید از آن دیوانه بپرسید نه من.» مأمور رو کرد به زرکوبِ پریشان. «چرا با گونیا زدی مردم مؤمن؟ وسیلۀ بهتری نداشتی؟» و زرکوب ترسان خندید و گفت: «همین را داشتم.» و لبخندی ندامت‌آلود بر لبش نقش بست. مأمور عقب رفت و گفت: «این آقا، همین جا، زیر همین بید ایستاده بود و مزاحم شد؟» زرکوب به حرکت سر تأیید کرد. و مأمور ادامه داد: «یعنی در حریم خانۀ شما؟» و زرکوب گفت: «دقیقاً. در حریم خانۀ من.» مأمور با فریاد گفت: «در حریم خانۀ این آقا ایجاد مزاحمت کردی و حالا طلبکاری؟» به مأمور به زمزمه گفتم: «اما او را کشتند.» و مأمور گفت: «دلیلی داشتی؟ با این آقا خصومتی داشتی؟ کدام آدمی کنار خانۀ مردم، در منظر عموم می‌ریند؟» اسماعیل آرام خودش را بلند کرد و در حالی که در خود فرورفته بود و با گونیای فرونشانده در شقیقه‌اش بازی می‌کرد گفت: «همه‌اش را خوردم. اثری ازش نمانده. من کاری نکردم که مستحق مرگ باشم.» و مأمور در سکوت نگاهش کرد. زیر بید سرک کشید و تکه‌ای مدفوع یافت. به اسماعیل تاخت: «بیا. این هم از شاهکارت. خجالت‌آور است.» زرکوب نگاهی به مأمور انداخت و به زور خندید. اسماعیل به سوی آن مدفوع کروی دوید. گفتم: «تمامش کن.» تمامش کرد و عق زد. مأمور گفت: «زنگ زدید به اورژانس؟» اسماعیل شکایت کرد: «اورژانس می‌تواند مرده را زنده کند؟» مأمور گفت: «نه خیر.» و جوابش را چنین داد: «پس نعش‌کش خبر کنید.» مأمور چرخید و آرام خندید. اسماعیل به سوی مأمور قدم برداشت و یقه‌اش را چسبید. «به مقتول می‌تازی و با قاتل می‌خندی؟ خاک بر سرت.» مأمور عصبانی شوکر را به شکم اسماعیل چسباند و افتادنش را تماشا کرد. اسماعیل به خون خود افتاد. مأمور لگدی دیگر به اسماعیل زد و از زرکوب خواست به خانه برگردد. سوار ماشین شد و آژیرکشان رفت.

سیگاری گیراندم و در خانه قدم زدم. «کاش منادی همین امشب خواب به خواب شود.» و روی درگاه اتاقمان ایستادم. به خوابِ معصومانۀ نسیم چشم دوختم. به حرف افتاد؛ گویی حضورِ مضطربم را احساس کرده بود. به زمزمه گفتم: «دیدی چطور بیچاره‌ات کردم؟» و دوباره خود را تا بالای سر اسماعیل کشاندم. خوابیده بود. مه غلیظ آرام روی تنش کشیده می‌شد. بید در باد تکان می‌خورد. مردم از کنار اسماعیل می‌گذشتند. کسی ندیدش. از کنارش گذشتند. چنین مردمی ساختم؛ بی‌تفاوت و دیوانه. یک مشت کورِ بی‌صدا. دواندمشان. گفتم: «بجنبید. دیرتان شده. دیر برسید رئیس عذرتان را می‌خواهد. دیر برسید نان و آبتان قطع خواهد شد. بیخیال آدمی که بر زمین افتاده. بی‌خیالِ خون و جراحت.»

صبح که شد، خانه در کوچه بود. نسیم، گریان و مستأصل روی تلِ رخت‌خواب‌ها نشسته بود.  منادی را کشاندم یک گوشه و سرش داد کشیدم: «مرد حسابی، تو که می‌شناسی من را. گرفتارم. این چه کاری است که می‌کنی؟ ببین این زن را به چه روزی انداختی.» جوابی نداد. رفتم کنار نسیم و اشکش را پاک کردم. ترسیدم چیزی بگویم. با صدای لرزان گفت: «نگفتم بیچاره‌مان می‌کنی؟» توی ماشین نشستم و از شیشۀ کثیف به خانۀ ویران و نسیمِ تمام‌شده خیره شدم. گفتم: «بیا توی ماشین. آن بیرون نباش.» از جایش تکان نخورد. سر را به زانو‌ها چسبانده بود و می‌لرزید.

زرکوب را به انبار انداختم. چنان هلش دادم که پخش زمین شد. گفتم: «موش‌ها را که نمی‌شود بیرون کرد. خانه را تصاحب کرده‌اند. کار من نیست مقابله با آنها. خودت باید دست به کار شوی.» دن‌کیشوت‌وار از میان آتش گذشت. به سوی در خانه گام برداشت. در زد و قلدرانه ایستاد. موشِ بزرگ در را گشود. زرکوب فریاد زد: «خانه‌ام را به من برگردانید.» موشِ بزرگ نگاهی تحقیرآمیز بهش انداخت و رو کرد به باقی موش‌ها. موش‌ها به سویش یورش یردند. در آنی قامتِ زرکوب ناپدید شد و خون به خانه پاشید. خونش را لیسیدند. در را بستم و گفتم: «نوش.»

اسماعیل را به نیشگونی از خواب بیدار کردم. «می‌بینی چه‌طور کوچه را می‌بلعد؟ این سنگ گداختۀ سوزان هم گلِ تو را نیست می‌کند و هم من را. کاری از من ساخته نیست. باید چنین شود.» و دیدم که چه‌طور ذره ذره می‌سوزد و نیست می‌شود. تن نحیفش در گدازه‌ حل شد. ایستادم رو به آن سیل که کند پیش می‌رفت. فریاد زدم: «من خدای این جهانِ ویرانم.» و گدازه به زیر پایم رسید. سوزاند و پاها را حل کرد. افتادم کنار بید؛ رو به آسمانی که پیدا نبود. مه چون دیواری منظرۀ آسمان را مخدوش کرده بود. سوختم و آرام آرام تمام شدم.

از ماشین پیاده شدم؛ گریان و درمانده. نسیم که حالم  را دید از جا برخاست و آمد به سمتم. خواباند توی گوشم. چشم‌ها برگشتند و تماشا کردند. منادی از پنجرۀ خانه‌اش نگاهم کرد. سر بچه‌هایش از دو سوی شانه‌هایش بالا آمدند. خندیدند و گفتند: «پدرسگ. پدرسگ.» آرام در گوش نسیم زمزمه کردم: «اینگونه است خدایی کردن.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *