گاوکشون
نوشته امیر علیآبادی راوری
داستان منتخب سومین دوره جایزه زنو
همینکه اهل آبادی بدرقهیشان را کردند، سعادتها را پیشپیش حواله دادند، و رفتند پی زندگیشان، ضرغام از لای در چوبی خانه، چشم دوخت به خاموشی اتاق عیدوک. آب ترششدهی دهانش را تف کرد توی کوچه و در را به هم زد.
هنوز رخت دامادی را از تنش درنیاورده بود و به میخ فرو شدهی بالای تاقچه آویزان نکرده بود، که لحظهای چشمانش خوردند به جفت چشمانی که مال یک زن بودند و صاحبشان را مادر یا خواهر نمیشد صدا زد. بلافاصله دریافت با زنی که خواهر و مادرش نیست و محرمش است و از اینبهبعد باید عیال صدایش بزند، توی یک چهاردیواری تنهاست. تند نگاهش را دزدید به لحاف گوشهی اتاق. همانطور که صحرا. لحاف را مادرش پیشاز آنکه در مراسم دستمال گلدار یشمیرنگ، گوشهی جیبش بچپاند، پهن کرده بود کف اتاق.
ضرغام پشت به زنش شلوار بلوچیاش را پا کرد و با دکمههای بازِ پیراهنش رفت روی لحاف. زیرپوشش خیس عرق شده بود. خودش را کنار دیوار خزاند و تنش را به گرمای دستان لحاف دستدوز مادرش داد.
خجالت میخواست بچرخاندش رو به دیوار، که صحرا گیسوان را گشود و پریشانیشان را انداخت روی شانهها. ضرغام قهوهایِ موها را که دید، به خجالتش کممحلی کرد و رو به دشتیهای چشمزخم آویختهی وسط سقف خشک شد. بوی بیابان پیچید توی حفرههای دماغش. به خودش که آمد دید صحرا هم تنش را به لحاف داده است. با فاصله. دوتایی گنگ، خیرهی بوی بیابان پیچیده در گنبدی سقف بودند.
گلهای دستمال توی دست چپ ضرغام له و مچالهتر میشدند. خشم و شهوتش را سر بیچارگی گلها خالی میکرد. از فکر نیامدن عیدوک درنمیآمد. انگارنهانگار که آمده بود توی زفافخانه. انگارنهانگار که زنش، صحرایش، کنارش خوابیده بود و دست که دراز میکرد و پیشش که میکشید، میآمد در برش و میشد مال او.
ضرغام تندتند نفس میکشید. گمان صحرا به اضطرابش رفت. همینکه بودنش، وجودش و خوابیدنش، وزن دم و بازدم مردی را آشفته میکرد، برایش دلپذیر بود. اما صحرا بیشاز این میخواست. تشنهی مردش بود. چرخید طرفش. ضرغام هم چرخید. دوتایی خاموش پلکها را بالا آوردند. از رانها و سینهها و گودی چانه و انحنای بینی گذشتند. رسیدند به چشمها و مردمکها را دوختند به هم. ضرغام قناعت نکرد. رفت بالاتر. خرمایی موها غربت عجیبی داشت برایش.
_ وای اگر اینها نمناک بشوند! وای اگر صحرا بنشیند لب حوض تلمبه، اینها را بزند توی آب و بعد سرش را در سینهام بگذارد و ببویمشان! خدا مشک کدام آهوی کدام دشت را در اینها جا گذاشته؟
قبلا هم زیاد دیده بودشان. اما قبلا بو نداشتند. مستش نمیکردند. این نخستینبار بود که توی تنهایی دوتاییشان، صحرا معجر از سر برمیداشت. پیشاز این همیشه یکی بود، که توی خانهی پدریاش دید بزند این تنهایی را و نگذارد که انگشتان ضرغام راه پیدا کنند و بروند پی یافتن چیز گمنشدهای لای گیسوان نامزدش…
ضرغام انگشت که لای موهای زنش انداخت، لرزید. بعد که بوییدشان، آرامش گرفت. دوباره که به قلهی ابروهای زنش خیره شد لرزید. و هنگامیکه گرمای نفس صحرا به صورتش خورد، بلوایی شد توی دلش و بیآنکه بگذارد و بردارد، وسط بیتابیِ توی تاریکی، پیشانی همسرش را کشید جلو و بوسیدش. یکطوری بوسید که انگار آخرین دیدار است و میخواهند زنش را از دستش بربایند. صحرا لرز را چشید و به روی خودش نیاورد. گذاشت پای دلهرهی اتفاقات بعدی و بعدیتر…
حیای روستایی بین زن و مرد داشت کنار میرفت و دست از لرزاندنشان برمیداشت. ضرغام با پشت دومین بند سبابه، گونهی تو رفتهی صحرا را نوازش کرد. بینیاش را چسباند به رطبهای موی صحرا و تمام هوای اتاق را فرستاد داخل ریههایش. برای بازدم که گردن بالا آورد، چشمش خیره ماند توی سهکنج دیوار. سوزشی از نوک انگشت پایش بالا آمد، به ته گلو رسید و قاطی فریاد و تف پیچید توی اتاق. ضرغام خودش را پرت کرد عقب. صحرا صدای ترکخوردن چیزی را توی کمرش شنید.
یکنفر نشسته بود توی سهکنج. پاهایش با حلقهی دستها در سینه قفل شده بودند. چانهاش را گذاشته بود روی زانوان و از لای انگشت سوم و چهارم دست چپش، زلبهزل با دو سوراخ زیر ابروان پرپشتش داشت نگاه میکرد. دو عنکبوت زیتونی که از لانههایشان زده بودند بیرون و ناظر حجلهی زن و مرد شده بودند.
صحرا مبهوت نشست روبهروی ضرغام. دستش را در دست گرفت.
_ چیه؟ چی شده؟ چی دیدی آغام؟
ضرغام از روی شانهی چپ صحرا به سهکنج نگاه میکرد و با گرمبگرمب قلبش پلک میزد. دست کشید روی تشک. چیزی به دستش نیامد. دستمالِ لای انگشتانش را مچالهتر کرد و پرتش کرد سمت آدم توی سهکنج. تکهپارچه کمی توی هوا درنگ کرد. بعد آرام روی شانهی صحرا پایین افتاد.
_ داره میخنده بهم… داره نگامون میکنه… پفیوز بیناموس داره میبیندمون…
صحرا به انتهای خط نگاه ضرغام خیره شد: کی؟ نمیبینم… کسی نیست که…
فتیلهی چراغبادی را بالا آورد و شعله کشید زیرش. اتاق روشن شد. چراغ را توی هوا دور خودش چرخاند.
_ کسی نیست که ضرغام. کیو دیدی عزیزم؟
شانههای ضرغام پایین افتادند. نگاهش را که از سهکنج گرفت، صحرا لبهی لیوان مسی را چسبانده بود به لبهایش. آب از لای لبهای لرزانش پایین رفت. پیراهنش را درآورد و عرق سر و صورتش را گرفت. از روی لحاف برخاست. به سمت در رفت. بیرون شد. نشست روی تختگاه دم در اتاق و به خشکیِ شاخههای درخت نارنج وسط حیاط خیره شد. صحرا پشت سرش آمد و اورکت آمریکایی لجنی را انداخت روی دوشش.
_ میدونی امشب چه شبیه ضرغام؟ فردا جواب مادرتو چی میدی؟ از سر شب که طوریت نبود… خوب بودی که آغام…
_ نمیخوام کسی ببیندت صحرا.
صحرا باز حیاط را نگریست. هیچ نبود الا شب. تاریکی بود و شب. ضرغام چراغبادی را از دست صحرا گرفت و در شعلهاش فوت کرد.
_ برو بخواب. فردا مهمون داریم. میان پاتختی. باید زود بیدار شی.
_ تو چی؟
_ خواب به چشمام نمیاد. یهکار نیمهتموم دارم به گمونم.
_ به گمونت؟
صحرا دستمال گلدار را به دستش داد.
_ مادرت… امانتیشو میخواد…
ضرغام پاچهی شلوارش را داد بالا. کاسهی زانویش را کشید به تیزی بلوک لب تختگاه. خون از لای پوست ریشریش شدهاش بیرون زد. آمد خون را بریزد روی دستمال که صحرا ابرو در هم کشید. اورکت را روی شانههایش رها کرد. با چراغبادی خاموش رفت توی اتاق. ضرغام با پاچهی شلوار بلوچیاش خون را گرفت و دستمال را در جیب اورکت چپاند.
صحرا که دولنگهی در را به هم زد، صدای خندهای در گوش ضرغام پیچید. بلند شد. نگاهش پر زد بالا، روی پشت بام. عیدوک نشسته بود لبهی بام، کف دو پایش را چسبانده بود به هم، سر بالا برده بود و قهقهه میزد رو به آسمان. ضرغام به نفسنفس افتاد. عیدوک رفت روی چینهی دیوار آنطرفی. سرش را انداخت پایین و باز خندید. رفت به کمر خوابید توی کوچه و از زیر در، دو تا عنکبوت توی چشمانش را به ضرغام دوخت و خندید. به حیاط آمد و از توی گلوی نارنج هم خندید. حتی ضرغام توی آنتاریکی، روی کوه گاوکُشون دیدش که دارد میخندد. یکلحظه صدای پنجره درآمد. ضرغام چرخید سمت پنجره. هرچه توی تاریکی دقیق شد، ندید عیدوک را که ایستاده باشد پشت پنجره و از لای انگشت سوم و چهارمش صحرا را دید بزند و بخندد. دور تا دور حیاط را بیوقفه سر میچرخاند.
عیدوک همهجا بود. همهجا بود و نبود. از همان بچگی تا چند ساعت پیش، که به مراسم نیامده بود. حتی توی نیامدنش هم یک بودن بود. همین همیشهبودنش، ضرغام را حرص میداد.
_ کاش آنروز، پایم قلم شده بود و نرفته بودم در خانهیشان و نینداختهبودمش دنبال خودم. چه غلطی بود که کردم؟ آدم تا کی باید تاوان گهخوردنهای کودکیاش را بپردازد؟
آنروزِ دوازدهسالگی، توی بهبههی دُم درآوردن نوجوانی، مزهی دیدن صحرا رفته بود زیر دندانش. دیدن خودش نه. خودش را که توی پارچههای گلدار هر روز میدید توی کوچه. دیدن لختش. لختی که همواره لای رنگ و لعاب پارچههای براق جنوب، پنهان شده بود.
وقتیکه خواهر و مادرش، ساک لباسشان را روی سر و حولهشان را روی ساق انداختند و بهسوی حوض تلمبهی بیرون آبادی راه افتادند، ضرغام کلون در خانهی عیدوک را از جا کنده بود. پسرک منگ و خوابزده با چشمانی قیآلود و دماغکشآورده، آمد توی چهارچوب در. ضرغام کش تنبانش را گرفت. از توی در کشیدش بیرون. در را با پا هل داد و عیدوک را توی کوچه پشت سر خودش کشاند و برد. هرچه عیدوک گفت: کفش بپوشم ضرغامو! پیرهن بپوشم. همینطوری لخت که نمیشه. چه خبرته؟ کجا؟
ضرغام بیمحل به عیدوک، افسار تنبانش را میکشید و میبردش. از آبادی بیرون زدند. دَم گاوکشون، ضرغام قول شاهتیلهی هشتپر را به عیدوک داد و بردش بالای کوه. هرچه بالاتر میرفتند، صداها واضحتر میآمد. رسیدند نوک قله. خودشان را خزاندند پشت تختهسنگی و زل زدند به محشر پایین.
تمام زنهای آبادی، از مادرهای دوتایشان گرفته، تا خالهها و عمهها و همسایهها و دخترخالهها و حتی فاطیِخوشگلکُن که میگفتند در زمان کلفتیاش توی تهران، چهارتا شاه و یکآخوند را با جفت چشمانش دیده و هنوز نفس میکشد، آن پایین لخت ریخته بودند توی حوض و داشتند هم را میشستند. عیدوک چشمانش را پشت کف دستش گرفته بود و گفته بود: میدونی… داریم چه غلطی میکنیم ضرغامو؟ ببینَن، میکشنمون… خایههامونو میکشن. زشته بچه…
ضرغام هم گفته بود: صدا نده عیدو! میدونم دارم چه میکنم… تو نگا نکن. گنبد امامزاده رو ببین.
_ اگه کسی ببیندمون… خشتکمونو پاره میکنن. با سنگ وسط میدون سنگبارونمون میکنن.
_ کسی نمیبیندمون. نترس بچه. صدا نده…
ضرغام توی جماعت لخت زنها چشم گرداند و دید آنرا که میخواست ببیند. صحرا به دریا پیوسته بود. دخترک لخت مادرزاد، عین ماهیقرمز از توی بازوان مادرش میلغزید به دستان زنهای دیگر. دستبهدست میشد و زنها به سر و رویش دست میکشیدند. یکی پر کَفَش میکرد. یکی چین گیسویش را میگشود. یکی با کاسه آب میریخت روی جابهجای بدنش. یکی نیشگونش میگرفت. یکی میبردش زیر آب و درش میآورد. پریصحرایی استراحت دستهای زجرکشیدهی زنهای آبادی شده بود. حیا و زیبایی صحرا در لحظهای برای ضرغام فرو ریخت. صحرای عور، در چشمان عاشقش کشته شد. اما مگر پسربچه میتوانست جلوی چشمان بیحیای دوازدهسالگی را بگیرد؟
یکلحظه چرخید سمت عیدوک. پسرک داشت از لای شکاف انگشت سوم و چهارمش، با چشمان زیتونیِ ریقکرده پایین را دید میزد. ضرغام زد پس کلهاش.
_ هوی! به چی نگاه میکنی کرهخر؟
_ همونی رو که تو نگاه…
ضرغام پشت گردنش را گرفت و چرخاند سمت خودش.
_ خواستی ببینی، این طرفو ببین. سمت راست. نبینم نگاهت سمت چپه…
_ خواهرت اونجائه؟
_ گه خوریش به تو نیومده خشتکپاره! خوار مادرتو ببین که دیگه عمرا اینجوری ببینیشون.
عیدوک دست از صورت برداشت و با خجالت نگاه کرد پایین. نگاهش را میدزدید و نگاه میکرد. خیره شده بود به مادرش. به مادرش که پستانهای شل و افتادهی همعروسش را در چنگ گرفته بود، با مال خودش مقایسه میکرد و میخندید. حوض تلمبه غرق سفیدی کف و چرک و چروک زنهای آبادی شده بود. غلغله میکردند. و توی آشوب تلمبه، آنچهرهی نهفتهای که هرگز نشان پسرها و شوهرشان نمیدادند را آشکار میکردند. آنچهرهی بیحیای زنانگی را.
دوباره وحشت دغلبازی عیدوک، کِرم به جان ضرغام انداخت. سریع سر چرخاند طرفش. میخواست روی تخم بندش کند. سر عیدوک پایین بود. توی تنبانش. پسرک دودستی کش تنبان قرمز سهخطش را کشیده بود جلو و داشت توی شورتش را نگاه میکرد. هی نگاه میکرد به دختربچهها و هی به لای پاهای خودش. توی چشمانش پیدا بود که یکچیزی با منطق دوازدهسالگیاش جور درنمیآید. یکچیزی که نمیفهمدش. ضرغام پسگردنش را گرفت و کلهاش را فرو کرد توی شورتش.
_ به چی نگاه میکنی؟ ها؟ ببین. قشنگ ببین که الان میگیرنش ازت.
_ مال خودمه. به تو چه! تو هم اگه داری مال خودتو نگاه کن.
_ مگه من مث توام که نداشته باشم؟
_ نه تو مث اینایی.
و با انگشت پایین را نشان داد. ضرغام درست که دقت کرد و زیر شکم صحرا را که دید، متوجه کمفروشی طبیعت شد. دوتایی باورشان نمیشد که یکچیزی بیشاز مادر و خواهر و حتی فاطیخوشگلکن دارند. یکچیزی که تا چندسال، راز داشتن و نداشتنش، فکر ثابت قبل خوابشان شده بود.
بعدها که نشسته بودند لب باغچهی خانهی ضرغام و وسط کچلکردن کلههایشان برای اجباری، مشتری بز پیر پدر ضرغام آمده بود دم در، پیرمرد همانطور ماشیندستی را لای موهای پسرش گذاشته بود و رفته بود در خانه و بز را به کلهی نیمهکارهی پسرش ترجیح داده بود. یکلحظه عیدوک چرخیده بود سمت ضرغام و گفته بود: بعدِ اونروز که لخت زنهای آبادی رو دیدیم، تا یهماه از مادرم متنفر بودم ضرغامو! تو مادرمو کشتی برام. من از دوازدهسالگی بیمادر شدم. یتیمم کردی. دیگه نتونستم مثل قبل نگاش کنم.
ضرغام هم گفته بود: میخواستی نیای…
_ فقط خواستم قبل اجباری اینو گفته باشم بهت. شاید برنگشتیم یکیمون. گفتم بدونی با بچگیم چیکار کردی.
_ تو اونروز کیا رو دیدی عیدو؟ چشات رو کیا خیره شدن اونروز؟
_ رو همه. بعدش از همهی زنای آبادی بدم میاومد. حتی هفتهی بعدش که بیبیم مرد، دیدی که نبودم تو خاکسپاریش… بدم میومد ازش…
_ همه یعنی دخترا رو هم دیدی؟ اونایی که همسنمون بودن؟ کوچکتر بودن؟
_ همه یعنی همه. همه رو دیدم. فکر کردی اونهفته برا چی نتونستم بیام عروسی ممدرضا؟ روم نمیشد تو چشماش نگا کنم. من قبلا لخت پروانه رو دیده بودم تو تلمبه. توی نامرد هم دیدی اونروز. تازه تو چندبار دیگه هم تنهایی رفتی. ولی تو عین خیالتم نی ضرغامو… بیرگی… بیرگ!
پدر ضرغام که آمده بود دوتایی لال شده بودند.
ضرغام وسط گیج و منگیِ همهیِ تصاویری که با یکتصمیم ناگهانیِ آمدن به گاوکشون داشت میدید، به تمام زنها و دخترهای توی تلمبه حسودیش شد. بین آنهمه برهنگی، برهنهی پریِ صحرایی کوچکی در حوض چشمانش میرقصید و بالههایش را به آب میزد.
_ ای تو گور پدر و مادرت ننه که ما رو پسر زاییدی! اگه منم از اینا بودم الان باید با اینا حموم میکردم نه با یهمشت نرهغول پر پُت. چی میشد اگه کِش میآوردم، میرفتم خودمو سایه میکردم رو سرشون تا آفتاب صحرا رو نسوزونه… حیفه این بچه برا خورشید.
جغد شب توی گوش ضرغام ریخت. از گذشته درش آورد. عین بز آبستن، رفته بود توی خودش و نیامدن و نبودن عیدوک در عروسی را طعنه به اینکه “من لخت زنت را دیدهام” معنی کرده بود. عیدوک داشت با نیامدنش متلک بار ضرغام میکرد. از روزی که پایش به خانهی پدر صحرا باز شده بود و حرف خواستگاریاش توی آبادی پیچیده بود، دیگر عیدوک گم و کم شده بود. ضرغام را که میدید راه کج میکرد.
ضرغام بلند شد. دستانش را در آستین اورکت جا داد. گالشهایش را به پا کرد. نرفت داخل. نخواست خواب پریاش آشفته شود. از توی گلوی نارنج، داس ارهایاش را برداشت و به کوچه زد.
توی شب آبادی شبحی داس به دست سایهاش را به دیوار کوچهها میکشید. پا تند کرده بود سمت نخلستانهای بیرون آبادی. پشت اولین نخل پناه گرفت. جلوی پایش ماه ریخته بود توی گودال کنار نخل.
عیدوک انگارنهانگار که امشب عروسی تنها رفیقش بوده و تا همین یکساعت پیش انتظار آمدنش را کشیده و حالا هم برای دیدنش آمده پشت نخل و با داس دارد میپایدش، راه آب را باز میکرد و شروه میخواند. غمگین. ضرغام توی آن تاریکی عنکبوتهای زیتونیاش را که دید، برای هزارمینبار از دوازدهسالگی، چشمان قیآلود عیدوک را به یاد آورد که داشت از لای انگشتان دستش، زنها، و حتما با تمرکز بیشتری صحرا را دید میزد. اگر آنروز صحرا را ندیده بود پس برایچه چندساعت پیش نیامد عروسی رفیقی، که تمام گههای زندگیشان را با هم خورده بودند و وقتِ سلامتیزدن و سگمستی، هم را برادر صدا میزدند؟
دستهی داس ارهای فشردهتر میشد. خار و خاساکش کف دست ضرغام را از زخم گشود. خونش خونش را میخورد. دلش میخواست برود عیدوک را بخواباند روی زمین. بنشیند روی سینهاش. دو تا چشمش را با نوک داس از کاسه دربیاورد. بیندازدشان توی آب تا بروند پای نخلها و با پسنشستن آب، چال شوند. یا اگر بعدا باز عیدوک آدم نشد و دست از پوزخند برنداشت، برج بعد که نوبت آببستنش است، بیاید لبهایش را هم با دندانههای داس جدا کند و بدهد به آب تا بروند پای همان نخل و چال شوند و زیر خاک، لبها عنکبوتِ چشمها را ببلعند. همان لبهایی که چغلیکردنشان، طیبه را از ضرغام گرفته بود. حتی برای اطمینان میخواست جفت خایههای عیدوک را با داس قطع کند تا دیگر میل فکر و گریز به آنروزِ نحس دوازدهسالگی را هم بگیرد ازش. چه میشد آنوقت! زمانیکه پژواک قریچقریچ خایههای عیدوک زیردندانهای به گلنشستهاش میپیچید توی آبادی.
به سمت عیدوک قدم برداشت. عین سگ گرسنه از زبان آویزانش، خلط کشآورده بود. رو به تخت کمر عیدوک هَلهَل میزد. چند قدم که رفت، گالشش در گلوشل نخلستان گیر افتاد. دومرتبه برگشت پشت نخل. ماه توی آشفتگی گودال آب، داشت تکههایش را بههم میچسباند. تیغهی داس ارهای با نور ماه توی آب، برق زد. ضرغام خط کمر عیدوک را گرفت و اینبار بیگیرکردن، پا پس کشید.
نمیتوانست. مرد رفیقکشی نبود. اگر هم نمیکشت، آرام نمیگرفت. زمین و زمان بافاصلهی ده بیستقدمیِ کشتن، سر لج افتاده بودند. پا جلو نمیرفت و گل کنار نمیرفت و دل عقب. نکشتن غصهاش میداد. توی ایندنیای سگمذهب یک عیدوکنامی، چیزی بیشاز او داشت. یک دیدنی که تا ابد توی حافظهی عنکبوتی چشمانش باقی میماند و هربار که به ضرغام میرسید، پاهای عنکبوتها میافتادند دور گلویش و خرخرهاش را میفشردند.
ضرغام پشت به بیلزدن عیدوک تکیه داد به نخل. اورکتش کشیده شد روی برآمدگیهای تنه. نشست. از خیسی گلهای چسبیده به نشیمنگاه شلوار بلوچیاش نفرتش شد. مثل توی ریه فرستادن هوای خفهی نخلستانی که بازدم عیدوک تویش بود. این قضیه باید تمام میشد امشب. اگر بیعرضگی میکرد و خانه میرفت و دوباره فردا شب، عیدوک خیرهی حجلهی او و صحرایش میشد چه؟ خودش را خوب میشناخت ضرغام. یا باید انتقام میگرفت، یا باید نمیدید. اگر دیگر عیدوک را نمیدید، میتوانست فراموش کند. اما عیدوک بود. جلوی چشمش. دو کوچه پایینتر از خانهاش و پنجقصب بالاتر از زمینهای نخلش.
شروه از لای لبهای عیدوک در هوای دمگرفتهی نخلستان میپیچید و گوش ضرغام را میخراشید.
_ این بیپدر باید سرخوش عروسی رفیقش باشد. چههنگام شروهخواندن است ناکس!؟ همین دهان دریدهاش دو سال پیش طیبه را از دهانم انداخت… ای تو دهان پدرت که وقت گهخوردن را نمیفهمی… شروه ول میدهی لای نخلها؟
وسط یکیاز مرخصیهای اجباری، ضرغام فرصت نبودن عیدوک را غنیمت شمرده بود، پا توی یککفش کرده بود، که الا و بلا طیبه خواهر عیدوک را میخواهد و از فکر طیبه اجباری برایش جهنم شده و حتی یکشب به سرش زده خودش را بیندازد توی دریای جنوب، تا کوسهها تکهتکهاش کنند و چه بعید است که یکتکهاش راه باز نکند و نیفتد توی جوبی که از وسط خانهی طیبه رد میشود؟ بعد موقعی که طیبه دارد رختهایش را میشورد آنتکه بخورد به دستش و رفع دلتنگی شود برای ضرغام.
مادر طیبه گفته بود: حالا که پدرش مرده، اجازهی پسرم عیدوک شرطه. دفعهی قبل که اومدین خواستگاری، دیدین که مخالف بود.
مادر ضرغام هم گفته بود: مگه میشه؟ خب مخالفتِ چی؟ چه دلیلی داره؟ ضرغام و عیدوک که جونشون تو یه قالبه. باور نمیکنم عیدوک مخالف باشه.
عیدوک از اجباری که آمد المشنگه راه انداخت و آبادی را روی سرش گذاشت که: بگو پس. اینهمه سال رفاقت من و این ضرغاموی لاشخور برا خاطر طیبه بوده. بیغیرت رفاقت منو نمیخواسته. طیبه رو میخواسته. میخواسته از من به طیبه برسه. ای تف تو رفاقت و مردونگیت ضرغامو! دلم رضا نی مادر…
شهابِ پنداری، از پس سر ضرغام رد شد. ترشی از ته گلویش، به قلبش ریخت و سوزاندش. سر داس را فشار داد به زمین خشک و بلند شد. پشت به عیدوک لای درازیِ نخلها گم شد.
********************
لولای در خانهی مادری عیدوک کشیده شد. دمی طیبه بیدار شد. نشست روی تشکش. سایهی توی پنجرهی اتاقش را در توهم خواب و بیداری، آدم تصور کرد و برادرش عیدوک به چشمانش آمد. دوباره خودش را ول کرد توی تشک. ضرغام حساب لحظهبهلحظهی آب آبادی را داشت. عیدوک اگر سریع خودش را جمعوجور میکرد، دستکم پیشاز اذان صبح خانه بود. ضرغام دوساعت مجال جولان داشت توی اینخانه. داس را انداخت روی گونی کاه بغل باغچه و پشت پنجرهی طیبه پناه گرفت.
در تمام چهار پنجباری که با عیدوک یا تنها رفته بود بالای کلهی گاوکشون و پایین پایش، حوض را، دید زده بود، هرگز طیبهای آنپایین نبود. بعدها خواهرش بهش گفت: عیدو سر هیچی طیبه رو پرت کرده تو باغچهشون. زده دست و پای دختر بیچاره رو شکسته…
ضرغام بیبرو برگرد دریافت که عیدوک نمیخواسته خواهرش را هم مثل مادرش از دست بدهد. نمیخواسته جلوی جفت چشمانش، با شلیک عنکبوتهایش، تنها همدمش را توی چرک حوض بکشد برای خودش. چشمان ضرغام و عیدوک، بکارت تمام زنها و دخترهای آبادی را زیر سوال برده بودند الا طیبه. طیبه تنها باکرهی توی چشمانشان بود. و همین دستنخورده بودن، مایهی خواستن ضرغام شده بود. میخواست بگیردش. همسرش بشود. و زفافشان از بیدل و دماغیِ تکراریبودن دربیاید. به صحرای عشق کودکی رسیده بود، اما به طیبهی عشق جوانی چه؟
نرسیدن هرگز دلیل ندیدن نیست. حالا که به طیبه نرسیده بود، دیدن که میتوانست ببیندش. میتوانست سِیرش کند و فردا عصر که عیدوک و خواهر و مادرش دستهجمعی برای پاتختی آمدند خانهیشان، هی پوزخند بزند توی صورت عیدوک که این به آن در…
باد از شکاف نازک بین کاهگل و آهن پنجره سوت میزد و پردهی مخمل اتاق طیبه را تاب میداد. ضرغام با گوشهچشم داخل را دید میزد. تا میآمد ببیند، مخمل برمیگشت سر جایش و سیلی میخواباند زیر گوشش.
طیبه تشک پهن کرده بود وسط اتاق. پشت به ضرغام، پا در سینه داده بود و خیال صدای نفس نرمش، زوزهی باد را در گوش ضرغام خفه میکرد. این طیبه بود که کفل به روی عاشق قدیمی، بیخیال، در عالم خیال سیر میکرد. این همان دختر دستنیافتنی و دائم روگرفتهی آبادی بود. همینقدر بس بود برای ضرغام. همینقدر از لخت تمام زنهای آبادی لختتر بود برای ضرغام. تنها دختری که توی آبادی از حفظ و با صوت و صولت قرآن را میخواند، یکجاهایش پا تند میکرد و یکجاهایش را با حوصله میکشید، و بعد از مراسم قرائت، میشد نُقل محفل خانوادههای پسردار، خوابیده بود توی چشمانش. و همینکه لرزش کفلهایش را میدید و پستانهای آویزان روی زمینافتادهاش را تصور میکرد، کافی بود برایش.
ضرغام آخرین نگاه را به کفل طیبه انداخت. آب دهانش از لای دندانهای چفتشدهی پرشهوتش روی چانه خزید. خواست برود که طیبه تکان خورد. ضرغام کمرش را سفت کرد به دیوار کاهگلی و قفل شد توی چشمان بهتزدهای که در تاریکی طویله میدرخشیدند و نگاهش میکردند. لحظهای صاحب این دو چشم را همهکس دید. از مادرش که دائما از ناموسپرستی دم میزد، تا عیدوک که شریکجرمش بود تا صحرا که عیالش بود و از جفت چشمانش بیشتر به او اعتماد داشت و تا طیبه که توی چهاردیواری پهلویش خوابیده بود و پیغمبری بود برای زنهای آبادی. قاطر که رو گرداند، ضرغام هم دوباره به سمت پنجره چرخید.
چشمچرانی را از سر گرفت. باد مخمل را کنار زد. طیبه چرخیده بود و صورتش در نور روشن شده بود. چشمان بازش خیره بودند توی چشمان ضرغام و داشتند نگاهش میکردند. ضرغام فقط توانست دستمال گلدار مادرش را از اورکت دربیاورد. بچپاندش توی دهان و خفه جیغ بزند. کوری چشمان طیبه داشت میدیدش.
_ کوره… کوره… ها… طیبه کوره… ترس نداره… نمیبینه منو… کورا با چشم باز میخوابن شاید. نمیبیندم… شاید… نمیدونم…
عق زد. دستمال از دهانش بیرون افتاد. نفسنفس میزد. پایش یاری رفتن نمیکرد. دیگر کِی میتوانست اینگونه طیبه را ببیند؟ اگر زبان عیدوک به خودش بند شده بود و بیناموسی او را با صد دروغ دیگر تحویل مادرش نداده بود، الان بهجای صحرا، طیبه توی خانهاش بود و هرچه عیدوک میخواست و میدیدش عیبی نداشت.
با همان تصویر موهوم چشمان طیبه، پشت به پنجره هزار فکر به ذهنش آورد و تفشان کرد بیرون. حتی بین طیبه و دستمال توی جیبش هم برای خودش رابطهای برقرار کرد. اما نمیشد. میدانست که نمیشود. شهوت هرچه هم که حریص باشد، هرچه هم که افسار عقل را محکم دست گرفته باشد، باز عقل سر چپ و راست میکند و پا عقب میکشد.
میان ناتوانی فقط تصمیم گرفت که با خیال طیبه بخوابد کنار زنش و صحرا را طیبه ببیند. کمر خم کرد به سمت در خانه. آرام گشودش و به کوچه خزید. میان دودلی بستن و نبستن در، گوشهاش را باز گذاشت تا اگر احیانا بعدها بین او و عیدوک بحث دیدن ناموس بالا گرفت، نشان به آن نشانی بدهد که شب عروسیاش رفته طیبه را دیده، در خانه را باز گذاشته و بعد با خیال طیبه زفافش را صبح کرده است.
کسی نبود در کوچه. شب داشت پا پس میکشید کمکم. ضرغام از بغل دیوار خودش را میخزاند روی کاهگلها و میرفت. تصویر جمعشدهی طیبهی توی تشک، سگ شهوتش را هارتر کرده بود. به خم کوچه رسید. چپ و راست را پایید و خواست به چپ بپیچد. پشت بیلی خورد توی صورتش و با اولین کلمهای که از منارهی امامزاده بلند شد، پرتش کرد وسط سهراهی کوچه. سرخی ریخت توی چشمانش. دومین ضربهی بیل که زده شد، دستمال از جیبش در آمد و کنار سرش روی زمین افتاد. از لای سرخی جلوی پردهی چشمانش، سیاهیای را دید که به سمت خانهی عیدوک میرفت.
سر ضرغام شل شد روی گلهای دستمال مادرش. ماه توی گودال خونی چشمانش بود. گودال ماه را بلعید. جویبار خونِ فکر و خیال از پس ذهنش راه افتاد و از گوشهی چشمان بسته و دهان دریدهاش، شره کرد روی دستمال. خون طیبه و صحرا با هم روی دستمال ریخت. دستمال گلدار مادر ضرغام از بکارت درآمد…