کانال تهویه ویلای دکتر شیوا مقدم

نویسنده: زویا صالحپور

برگزیده اول و برنده تندیس چهارمین دوره جایزه ادبی زنو

این‌جا قنات است. یک قناتِ اختصاصی. نه که همه‌اش مالِ من باشد، یک وجبش، از همین‌جا که ایستاده‌ام تا آن ته، سرِجمع بیست سی متر‌ش مالِ خودِ خودم است. ساختمان‌های بیمارستان که از روی زمین جداجدا به نظر می‌رسند از این زیر به هم راه دارند. مخصوص ترددِ بیماران برانکاردی است وقتی آن بالا سرد باشد، یعنی نُه ماه از سال. از روی نقشهها حساب کرده‌ام، یک کیلومتر طول دارد و سروته بیمارستان را به هم وصل می‌کند؛ سال ساخت 1890

این‌که اسمش را گذاشته‌ام قنات، ربطی به نوستالژی و این حرف‌ها ندارد؛  قنات راحت‌تر توی دهان می‌چرخد تا مثلا تونل یا زیرزمین.

این ته را تازگیها پیدا کردم، همین‌طور اتفاقی؛ توی مسیرِ اصلی قنات نیست، پشتِ موتورخانه است. می‌خواستم ببینم با کارتِ پرسنلی می‌شود درِ موتورخانه را باز کرد که به این‌جا رسیدم. این‌جا کور است، راه به هیچ‌جا ندارد. بیست سی متر بیشتر نیست. آن گوشه پله فرار دارد که بیشتر شبیه نردبان است و آدم را می‌رساند به یک دریچه توی سقف که باز می‌شود به حیاط پشتیِ بخشِ عفونی.

وقتی گفتم: « باحال نیس؟ عین غار می‌مونه نه؟» روژین فقط شانه بالا انداخت. توی نگاهش یک‌جور ترحم بود که تازگی‌ها زیاد می‌بینم. حالا خودش می‌میرد برای این جور چیزها ولی برای من شانه بالا انداخت. حتی اولش نوشته‌های روی دیوار را هم تحویل نگرفت. یک جمله که هی تکرار شده، هزاربار، دوهزار بار، شاید ده هزار بار. یک جمله کوتاه سه کلمه‌ای. یک نفر، یک زن، حوصله که داشته سلیقه سوزانده اما وقت‌های دیگر شلخته و کج و درشت، خط انداخته و رفته. بعد یک زنِ دیگر آمده، افتاده به جانِ نوشته‌ها، تا هر کجا که زورش رسیده پاکشان کرده. یک جاهایی هم مثل دیکته پاک‌کن خورده بچه‌ها سیاه و قاطی شده. روژین می‌گوید شاید مال دوره جنگ باشد، مثلا این‌که یک عده جهود را از ترس آلمان‌ها این‌جا پناه داده‌ باشند. می‌گویم: «سوئد که توی جنگ بی‌طرف بوده». می‌گوید: «ولی بیشترشون دوست داشتن آلمان‌ها ببرن». نه عبری است نه هیچ زبانِ دیگری که حدس زدیم. دوست ندارم من‌درآوردی باشد. بالاخره پیدا می‌کنم. شاید اصلا اَپ داشته باشد، مثلا عکس بگیریم بگوید چه نوشته.

روژین هیچ دلیلی نمی‌بیند که دونفر بوده باشند: «شاید اصلا یکی بوده با خودش درگیری داشته، هی نوشته و هی پاک کرده». رفته پرسیده می‌گوید آن سال‌های اولی که این‌جا را ساخته‌اند، کلِ این طرف آسایشگاه روانی بوده، یعنی بیمارستان اولش کوچک‌تر بوده. می‌گوید شاید یکی از همان دیوانه‌ها فرار کرده آمده. می‌گوید: « اصلا چرا دوتا زن؟ چرا دوتا مرد نه؟ چون تو خودت….» حرفش را می‌خورد ولی من که می‌دانم، می‌خواهد بگوید چون من خودم با آن زن درگیری دارم همه مسائلِ دنیا را این‌طور می‌بینم. روژین اصلا خودش هم یک وسواسِ زیرپوستی دارد. همان یک‌باری که آمد این‌جا را نشانش دادم، هی مواظب بود به در و دیوار نخورد. روی نوشته‌ها که دست کشید، زود دستش را با لباسش پاک کرد. آن موقع که هنوز این‌جا سیگار نکشیده بودم، هوا خوب بود اما یک‌جوری نفس می‌کشید. عجله داشت زودتر برویم. از آن هیکل قلمبه بعید بود آن‌طور سبک از نردبان بالا بکشد، بپرد بیرون.

بیدار که می‌شوم، سه بعد ازظهر است. هنوز تاریک نشده. حمید خزیده پشتِ لپ تاپ. شانه‌هایش را طوری توی هم جمع کرده انگار شمارشِ معکوس که تمام بشود قرار است شیرجه بزند وسطِ پیکسل‌های قرمز سبز آبی. دانه‌های قهوه را می‌ریزم توی شکمِ دستگاه. دانه‌ها جیغ می‌کشند. می‌گویم: «دوتا بریزم؟»

«تو شب کشیک داری، من چرا باید بدموقع قهوه بخورم؟»

«پرسیدم فقط»

 لکه شیرِ سوخته روی اجاق بو گرفته. عمرش به دنیا نیست: کُلُر، سه شماره مکث، دستمال خشک. من اگر به خودم باشد که کاری به کارِ این لک‌ها ندارم، اصلا نمی‌بینم‌شان. حواسم را که به این خرده‌ریزها می‌دهم نفسم می‌گیرد، اما باید روی زنک را کم کنم. دلم می‌خواهد امشب اگر دوباره پیدایش شد، بماند توی خماری، که چیزِ دندان‌گیری پیدا نکند بسابد برق بیاندازد. دستم را بو می‌کنم. بوی کلر خیلی سمج است، هزار لا دستکش را هم رد می‌کند. نمی‌دانم دمِ غروبی، بشور و بسابِ آشپزخانه بیشتر خُلقم را تنگ کرده یا این درِ ماشین که یخ بسته. جان می‌کنم تا باز شود. همه جا برف نشسته. انگار کسی سطل سطل کلر ریخته روی سر و کولِ همه چیز. قشنگ نیست. برف نکبت است. موذی و آب‌زیرِکاه. می‌خواهد همه چیز را پاک کند. برف خیلی ریز و حساب‌شده و آرام کارش را جلو می‌برد. عین همین زن. اوایل نمی‌فهمیدم. صبح‌ها که برمی‌گشتم، حس می‌کردم شلختگیِ خانه، کم شده، یک نَموره کم شده. فکر می‌کنم خیلی به خودش فشار می‌آورد، خیلی ملاحظه به خرج می‌داد تا معلوم نشود. تا این‌که یک روز تعارف را کنار گذاشت: وقتی برگشتم خانه، همه چیز برق می‌زد، عین کریستال. مثل همین برف و جاده و آفتاب که چشم را می‌زند.

از وقتی راه افتاده‌ام عکس روژین دارد روی صفحه موبایل می‌رقصد، خیلی سمج است. مارپیچ‌های پارکینگِ طبقاتی توی سرم می‌چرخد. آفتاب از لایِ دیوارها، یکی در میان راه باز کرده، کفِ زمین نوار ساخته. ماشینِ روژین توی یک مربع روشن پارک شده. کنارِ ماشینش، رو به آفتاب ایستاده، چشمهایش را بسته.

می‌گوید: « اینقدر دیر کردی که آفتاب رفت.»

از پارکینگ تا بخشِ ما، پیاده ده دقیقه راه است. روژین آدمِ عجیبی است. حاضر است بیست دقیقه این جا برای من صبر کند تا مجبور نباشد آن ده دقیقه را بدون هم‌صحبت بگذراند. چند پاگرد پایین می‌رویم، بعد توی قَنات هستیم. کمتر پیش آمده همکارها را این‌جا ببینم، مگر این که آن بالا خیلی سرد باشد. خودم ولی مشتری چهار فصلش هستم.

روژین می‌گوید: « کاشکی از بالا می‌رفتیم، معلوم نیس کی دوباره آفتاب بشه.» کنار می‌کشیم تا سرِ راهِ برانکاردی که می‌آید نباشیم. کسی که برانکارد را می‌کشد سرش توی گوشی موبایل است. بیمارِ روی برانکارد بیدار است، پایش از پتو بیرون مانده، سقف را نگاه می‌کند. روی سقفِ قنات هزار تا لوله ریز و درشتِ تاسیسات است. همه چیزِ این‌جا کهنه است.  این دیوارهای کج و کولهِ چرک را دوست دارم.

روژین می‌گوید: « این دخمه رو یک رنگ بزنن اقلا.»

می‌گویم: « آره آره! همه چی باید برق بزنه از تمیزی!»

می‌گوید: « ببین تو چرا همه چی رو شخصی می‌کنی؟ تمیزی که بد نیس.»

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم یعنی کارِ درستی بود گذاشتم روژین جیک و پوکِ زندگیم را بفهمد؟ مگر چند وقت است می‌شناسمش؟ از کجا معلوم فردا با من چپ نیفتد، همه زندگیم را جلوی همکارها روی دایره نریزد.

شبِ شلوغی است. پنج تا شکم پاره می‌کنم، شش نفر به جمعیتِ دنیا اضافه می‌شود، یک پسر، سه دختر، یک دوقلو پسر. حالا باید خستگی در کنیم. سلول‌های صورتم بخارِ چای را هورت می‌کشند. هدیه همکارهاست. روی ماگ نوشته شده: شیوا. با حروفِ فارسی. ماگ که چه عرض کنم تشت است. این قدر بزرگ که همه صورتم پشتش سنگر می‌گیرد. ساعت سه صبح است. آن‌طرف، روژین و همکارها دوره نشسته‌اند. هر کس باید یک شغل بگوید که شب‌کاری دارد. یکی می‌گوید «فضانورد». بیرونِ سنگر همه می‌خندند. یک چیزی ته خنده‌هاست، شبیه خمیازه‌ای که خنثی نشده باشد. یک نفر از خدمه نظافت می‌آید توی آشپزخانه. چرخِ دستیِ نظافت، کنارِ هیبتش شبیه کالسکه اسباب بازی بچه‌هاست. کُند است اما دست‌های پت و پهنش انگار ساخته شده که همه چیز را برق بیاندازد. روژین دارد از آن دور نگاهم می‌کند «تو چرا همه چی رو شخصی می‌کنی؟ تمیزی که بد نیس.» ماگ را بلند می‌کنم، نگاه روژین اصابت می‌کند به بدنه ماگ. بلند می‌شوم، خودم را و ماگ را می‌کشم توی بالکن. بقیه را با بوی شوینده تنها می‌گذارم. برف دیگر آن برفِ دمِ غروبی نیست، تاریکی کُرک و پَرَش را ریخته. این طرفِ ساختمان مشرف است به اتاق‌های بیماران. تَک و توک چراغِ اتاقی روشن است. روژین می‌آید توی بالکن. دستش را روی ماگ می‌گذارد. بوی نانِ تازه می‌آید. کافه بیمارستان درست زیرِ ماست. فکر می‌کنم نانوا هم جزو مشاغل شب‌کار است، البته اگر بشود سه ساعت بعد از نصفِ شب را هنوز شب به حساب آورد.

می‌گویم: « اون پیرهن آبی خوشگله یادته که لَک‌اش نرفت؟»

 «زنیکه برداشته برای خودش؟»

 « نه بدتر! دیگه لَک نداره»

روژین پایش را به نرده می‌کوبد. برفِ روی نرده تکان می‌خورد.

می‌گوید: «این اصلا از کجا پیداش شد؟»

 محکم‌تر می‌کوبد. برفِ روی نرده می‌ریزد. «هنوز هم می‌خواهی اینقدر صبر کنی خودش گم‌و‌گور بشه؟»

گفتن ندارد که. کجا گم‌و‌گور شود وقتی چترش را این‌طور پهن کرده؟ همین حالا لابد دستش را دراز کرده از توی کابینت دوتا گیلاسِ شراب بردارد. لکه کنار دستگیره کابینت را می‌بیند. آستین لباسش از آن‌هاست که روی مچ کِش دارد و بعد گشاد می‌شود می‌آید تا پایین انگشتها. کسی دیگر از این لباس‌ها نمی‌پوشد، می‌دانم، اما صاحب‌اختیارِ فکرهایم که هستم، دلم می‌خواهد لکِ روی کابینتم با چنین آستینِ بدریختی پاک شود. بعد هم لابد شراب می‌خورند و دستِ آخر هم لباس با آن آستینِ چربش می‌افتد کنارِ تخت. تکیه می‌دهم به دیوار. سردیِ بتن پالتو را رد می‌کند. پشتم خنک می‌شود، جگرم نه.

روژین ماگ را از دستم می‌گیرد. می‌گوید: «قدیما می‌گفتن وسواس مُسریه. می‌دونی دیگه؟»

آن شب خانه بودم. همین‌وقت‌ها بود، سه صبح. خوابم نمی‌برد. سرپوشِ کانال تهویه را برداشتم. پُرِ خاک بود. زرنگ خانم فکر این‌جا را نکرده بود. خب به عقلِ جن هم نمی‌رسد چنین جایی را تمیز کند. خیلی طول کشید. فکر کردم سرپوش را سرِجایش نگذارم تا معلوم شود کانال، برق افتاده و کنف شود. بعد خجالت کشیدم، تا کمر توی کانال بودم. فکر کردم اگر کسی فیلم می‌گرفت و تکثیر می‌کرد چقدر خوار و خفیف می‌شدم. راندم تا مرکزِ شهر. سیگار خریدم. باورم نمی‌شود بعد از این همه سال سیگار خریدم. آمدم توی قنات کشیدم، کنار نوشته‌ها. این‌ها را نمی‌شود برای کسی تعریف کرد، حتی برای روژین که این‌جا ایستاده و ماگ را روی برف چپه می‌کند و سوراخ‌های زرد درست می‌کند، انگار که سگ شاشیده باشد. نه، حمید را که دودستی تقدیم می‌کنم هیچ، حاضرم شناسنامه و خانه و زندگی و پدر و مادرم را هم بدهم بروند پیِ کارشان، ولی شبها بگیرم تخت بخوابم. هم خودم، هم گردوخاک و چرک و کثافتِ چهاردیواری خودم.

«اگه همین الان بخوام برم سراغشون، می‌آیی باهام؟»

روژین چند لحظه نگاهم می‌کند: « سه ماهه منتظرم همین رو بشنوم ازت»

توی ماشین هیچ کداممان حرف نمی‌زنیم. برفِ روی دریاچه و مه توی دلِ هم اند. زنگِ گوشی روژین طوری است انگار کسی ریز بشکن می‌زند.

می‌گوید: « طفلی پیرزن از اون‌ورِ دنیا، آمارِ شب‌های کشیکم رو داره.»

وسطِ کلمه‌های کُردی، دو سه بار اسمِ خودم را تشخیص می‌دهم. روژین گوشی موبایل را بین کِتف و گونه جاگیر کرده. با هر دو دست، موهای رو پالتو را برمی‌دارد. پُرزها را می‌کَند و یک جا گلوله می‌کند. بعد دگمه‌های پالتو را یکی یکی امتحان می‌کند. تا حالا پیش نیامده گوشی را این طور نگه دارم و همان‌طور که قربان صدقه کسی می‌روم، با دَه انگشت کاری انجام دهم. هر کاری، مثلا جوریدنِ گُلدان‌ها. فکر می‌کنم همین تفاوت‌های کوچک است که یکی زرنگ و دست‌و‌پادار می‌شود و یکی نمی‌شود.

چراغ‌های خانه خاموش است. وقتی پیاده می‌شویم دندانهای روژین به‌هم می‌خورد، شاید هم از سرماست. همان‌جا کنارِ پرچین می‌ایستیم. حی و حاضر آن‌جاست: یک جفت کفشِ ظریفِ پاشنه بلندِ جلو مثلثی. درِ خانه را باز کرده‌، برف‌ها را کوبیده‌ و راه کشیده‌ تا خیابان، تا کنارِ یک مستطیلِ بدونِ برف که جای خالی یک ماشین است. لاستیک‌های ماشین روی برفِ تازه رد انداخته. جای پاها سبک است، همان‌قدر توی برف رفته که پای پرنده‌ها مثلا. مالِ یک آدمِ قائم و کشیده و سربالاست. روی برف می‌نشینیم. روژین برف برمی‌دارد. مشت‌اش را به سمتِ ماشینی که نیست تکان می‌دهد..

می‌گوید: « آخه عوضی! از این کفش‌ها می‌پوشن توی این برف؟»

چانه‌ام خیس می‌شود. قطره‌ها روی برف می‌ریزد.

می‌گویم: « نترس، زیاد خون دماغ میشم.»

خیلی می‌چسبد. حالم جا می‌آید. دلم می‌خواهد آنقدر خون داشته باشم که این برفِ سفیدِ لعنتی را سرِ جایش بنشانم. اما بالاخره هر خون دماغی بند می‌آید. زودتر از برف.

آدم‌ها چرا چشمِ دیدنِ چهارتا لکِ روی درودیوار را ندارند؟ سه تا خالِ خمیردندان گوشه آیینه، رد خاک لبه تلویزیون مگر جای کسی را تنگ می‌کند؟ جواب خب معلوم است، آدم‌ها زورشان می‌چربد. وقتی می‌شود به این راحتی از شرِ این ذره‌های فسقلی خلاص شد، چرا باید صبر کرد که بزرگ شوند و دردسر درست کنند؟ مثل همین خون‌دماغِ خودم که دو هفته است راه افتاده. وقت و بی‌وقت، چند میلی‌لیترِ ناقابل روی پارکت، وسطِ سفیدی وان، حوله، ملافه. می‌گذارم هرکجا که می‌روم ردی بگذارد، پاک نمی‌کنم. زود هم بند می‌آید. من می‌دانم آزاری ندارد اما بقیه به چشمِ تهدید می‌بینند، یک تهدید پنج لیتری، پنج‌هزار میلی‌لیتری. آن زن یکی دوبارِ دیگر هم آمد. وان حمام برق افتاد. تهدیدها رفت ته چاه فاضلاب. بعد ولی نیامد. کنار کشید. شاید ترسید. برای منی که صبح تا شب دستم توی خونِ این وآن است، سخت است فکر کنم این‌قدر راحت بشود کسی را تاراند. زن نیامد. شاید هم می‌آمد و دست به سیاه و سفید نمی‌زد. اما بعید است. اگر این‌طور بود که حمید نمی‌رفت. حمید یک هفته پیش رفت. گفت: «دکتری مثلا! عرضه نداری خون دماغت رو بند بیاری!» البته که می‌توانم. هر دو جورش را می‌توانم، که کی بند بیاید، کی بند نیاید.

 چمدان‌ حمید سه روز وسط اتاق پهن بود. سرِ صبر، هرچه می‌خواست برمی‌داشت. امتحان می‌کرد. می‌گذاشت و برمی‌داشت. انگار بخواهد برود تعطیلات. از همان اول، سه تا پیراهن مردانه گذاشت و درنیاورد. یک شکل بودند و خط اتویِ یقه‌های سفیدشان چشم را کور می‌کرد. یک سال بود که اتوی ما خراب بود. چه کسی سه روز تحمل می‌کرد؟ حمید گفت: « هار شدی» بعد هم رفت، بدونِ چمدان. حالا خانه، پُر از دل و روده سفیدِ نخی است. تکه درشت‌هایش هی به پا گیر می‌کند. فردا جمعشان می‌کنم. فردا باید یک سر برگردم خانه، گوشی موبایل را شارژ کنم. بدیِ این‌جا فقط همین است. اگر پریزِ برق هم داشت تکمیل بود. امشب می‌خواهم این‌جا بمانم، امتحانی. از آن تشک ژاپنی‌ها هم خریده‌ام. آن گوشه است. نمی‌دانستم سه چهار ساعت طول می‌کشد شکل بگیرد، وگرنه از سرشب پهن می‌کردم. اشکالی ندارد، بالاخره یک جوری می‌شود امشب را سر کرد. اصلا از همان اول باید می‌آمدم این‌جا. خرس گنده‌ها به خاطر چهار تا لکِ خونِ روی در‌و‌دیوار و پله و آسانسورِ هتل قشقرق می‌کنند. این‌جا ولی گذر کسی نمی‌افتد، مگر این‌که کسی ویرش بگیرد بداند آن درِ کوچک انتهای موتورخانه به کجا باز می‌شود که تقریبا محال است. دستم را روی نوشته‌ها می‌کشم. بهتر بود شارژ هفت درصدی را خرجِ گرفتنِ عکس نمی‌کردم، آن هم با فلاش. می‌نویسم: « می‌ترسم صبح که بیدار می‌شم اینا هم پاک شده باشه». روژین شکلک می‌فرستد. یک آدمک زرد که یک دستش را کوبیده پشت آن یکی دست و لبش را هم گزیده که یعنی « اِوا خاک بر سَرَم» که یعنی « اگه همکارها ببینندت چی؟». خنده‌ام می‌گیرد، از کجا این ایموجی‌ها را پیدا می‌کند؟ می‌خواهم بنویسم «گفتن یک مدت برو. کجاش به کسی چه؟» ولی گوشی‌ام می‌میرد.

اگر صدای وز‌ وزِ موتورخانه نبود، عین توی آب بود، سنگین، بی‌صدا. آن بالا الان غوغاست. آژیر آمبولانس‌ها، جیرجیر تراموا، ترافیک، صدای جیغ و ناله آن همه مریض و دور و بری‌هایشان. طبقه‌های بالاتر آرام است، فقط صدای دستگاه‌های ریز و درشت یا چرخ ویلچرها و برانکاردها، یا پچ‌پچِ درگوشیِ همکارها، یا ماکروویوی که دارد شامِ آخر شبِ همراهِ مریضی را گرم می‌کند. این‌جا ولی بی‌صداست. انگار که سرت را یکهو بکنی توی آب و صداها بماند آن بالا. خیلی هم تاریک نیست. دریچه آن بالا،  یک کمی از نور چراغ برق خیابان را راه می‌دهد. هر چند که من همه را ازبرم؛  با چشم بسته هم می‌دانم کجاها ریز و مرتب نوشته، کجاها با حرص و هول یا بی‌خیال و بازیگوش. ولی چرا نوشته؟ چرا فقط سه کلمه؟ یعنی هر وقت می‌خواسته می‌آمده و می‌نوشته و می‌رفته؟ یا که این‌جا حبس بوده؟ حبس بوده‌اند؟ آن یکی چرا پاک کرده؟ چه می‌نوشته که باید محو می‌شده؟ مگر با سه کلمه می‌شود مثلا رازی را برملا کرد؟ سه کلمه از یک کتاب ممنوعه؟ سه کلمه که مثل سه قطره خون، می‌گوید حواستان باشد که از این‌ها یک عالمه یک جایی هست که ممکن است یک‌روز کار دستتان بدهد. کلمه اول لابد ضمیر است. فرقی نمی‌کند کدام زبان، ضمیرها همیشه کوتاه‌اند. من، یو، شی. بعید است اسمِ خاص باشد.کلمه دوم می‌تواند فعل باشد چون بلندتر است. سومی بلند نیست. «آی میس یو»، « یو لاو هِر»، نه معلوم است که از این ها نیست. این‌قدر تکراری و دمِ دستی نمی‌تواند باشد. باید خاص بوده باشد. خیلی خاص. وقت هست که فکر کنم. فردا قلم‌ها می‌رسد. اول‌اش می‌خواستم همان جمله زن باشد، روی این یکی دیوار هم تکرار شود، ولی بعد به سرم زد کلمه‌های خودم را بنویسم. سه کلمه فارسی. ولی چه مثلا؟ مگر می‌شود همه دنیا را چلاند و سه کلمه تحویل داد؟ باید بشود، فقط لابد کار می‌برد. شاید هم بعدها یکی آمد و دید و نفهمید، ولی تکرار کرد. تکیه می‌دهم به دیوار. سرِ فرصت می‌شود فکر کرد و نوشت. چند ماه و چند سالش مهم نیست. سردی بتن پخش می‌شود. پنج لیتری‌ام خنک می‌شود، لَخت می‌شود. می‌خوابم. تخت می‌خوابم.

3 comments

  • جاوید

    به نظرم بسیار داستان بی سر و ته و بدی بود. نویسنده تو ذهنش چیزی داره که میخواد مخاطب هم ازش سر در بیاره. اما هیچ واسطه و رابطه ای میان ذهن نویسنده و مخاطب ایجاد نمیشه و به همین دلیل داستانی بی سر و ته به وجود اومده.

  • مریم

    پشتم خنک می شود جگرم نه

  • مریم

    پنج لیتری ام خنک می شود …
    خسته نباشید خانم صالح‌پور
    داستان برای من بسیار قابل تصور و فهم بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *