پل زرد
نویسنده: ابوالفضل حقی
برنده جایزه هولدن کالفیلد( نویسنده جوان) چهارمین دوره جایزه ادبی زنو
دیشب زیر پل زرد، بالاخره چراغ قرمز شد. اول صدای جیغِ آژیر درآمد. شنیدم. نمیدانم حالا چقدر بعد ولی امیرژاپنی پشتِ آن چراغ راهنماییِ دوچراغه که دوتاش هم قرمز بودند افتاد. حالا سرِ ناموس قرمز بودند یا گرت فرقی نمیکند. رسول جافی یکجوری زده که امیر برای چندثانیه که نه، برای… من ندیدم. فقط سرم سوزش سر فاطمه را حس میکند. عین دواگلی که بریزی روی زخم… اوه. پشت ترک رسول، باد دمصبح میخورده به پوست کنده شدهی شقیقهاش. اسمعلی همهی اینها را گفت؛ بعدِ امتحان از مدرسه که راه افتادیم سمت خانه ازش خواستم بگوید. کل دیشب را. نیازی هم نبود اصرار کنم مو به مو بگوید؛ محمدرضا اسماعیلی وراجِ تهِ کلاسِ 303 گدای این بود که کسی بنشیند پای حرفهاش. حالا هم که آب رفته بود پی تشنه!
برات گفتم، خبرداری دیه. اصن دیدی خودت. بدبخت چقدر به این در اون در زد پول یارو ر جور کنه. کفترشه فروخت، شرط بست توُ چارراه. تو نگو دیشبم که میخواستن بپرن، اسکل! سر خره کج میکنه بره چس مثقال از اون گراسا ورداره بفروشه. از ته همو راهِ سد هم رسول میبینه که پیچیدن زیرپل! هعی بختت بیاد. به سلام علیکی که داریم قسم نمیدانم چطور از اونجا رساندم خودمه خانه. هی چقد اَ گراسا ریخت زمین. پسر وقتی هوار نمیکرد…
آره. از دو ماه پیش کل پشت بیمارستان پر شده بود که امیرژاپنی میخواهد برود دبیْ تخم چپاش را کلان بفروشد. هه این در و اون در… آره خب وقتی با یک تلاشِ قراضه بیفتی کفِ چهارراه و بلوار باید هم پاره بشوی تا پول جمع کنی… ولی تهش چیز خوبی گیرش میآمد؛ فاطمه! همهی بالا و پایین پریدنهاش بخاطر او بود. میخواست دست او را بگیرد و برود با پول کمر به پایینش عشق کنند. فاطمه عاشق چه چیزِ این امیر کلوندی شده بود؟ چشمهای ژاپنیش یا آن موی لَختِ چتری زدهی رو به پایین؟ والا که باید چراغْ قرمز میشد براش. باید قدر یک ثانیهی چراغ سبز هم دانست وگرنه چراغهای رسول بی اینکه چشمکِ زرد بزنند، فوری قرمز میشوند. مثل همین دیشب.
تا الان دیه سکینهخانوم و عمه زَری کوچه ر پر کردن قشنگ. بابا دو نیم اینا بود. داشتم این عربی گوه ر میخواندم دیدم این نور چراغ پلیس یلحظه زد به شیشه و رفت. پنجره ر وا کردم دیدم زیر پل زرد آتیش راه افتاده. یه ماشین پلیس دیه هم پشتسر قبلی از اونجا برگشتن شهر. خداوکیل فهمیدم دیه. سه سوت گونی ر زدم زیر بغل، چرخه ر گذاشتم زیر پا و… راستی پسرعموتم دیدم از اون پشت آتیشا داشت جمع میکرد. توُ تاریکی خواستم از پشت برم پیشش یهکم نوّ…
زدم توی دهناش. نمیخواستم چرت و پرت بگوید و بزند جاده خاکی. مسیر اصلی را میخواستم؛ مسیری که صاف میخورد به رسول و دوتا چشم قرمزش. راه زیادی هم تا پشت بیمارستان داشتیم که پیاده برگردیم. میخواستم یکجوری بگوید که وقتی میرسیم وسط کوچه و از همدیگر جدا میشویم وقت برای فحش دادن به دبیرمان هم داشته باشد طبق معمول، و یک یاعلی و خداحافظ.
با سوز حرف زدن و چسناله کردناش بعضی جاها کلافهام میکرد. البته خب امیر رفیقاش بود. اما گرمای آفتاب هم اذیت میکرد؛ راهی که ما میرفتیم، به زور کنار پیادهرو یا بلوارش چهارتا درخت بود که سایه باشد. راه دراز و بیریختی است از مدرسه تا پشت بیمارستان؛ راهی که آدم را از وسط شهر پرت میکند اول به یک چهارراه، چهارراه عین ساطور ِجوادقصاب لاشهی شهر را دو شقه میکند؛ شقهی از بالا به پایینش مسیر کرمانشاه به همدان است و شقهی چپ به راست، جادهی سد و پل زرد به مرکز شهر. اسم چهارراه؟ هه. مثل موتورتلاشِ امیرژاپنی که تهِ ترکاش نوشته هوندا؛ چهارراه داخلِ شهر اسدآباد است، دو شهرِ همدان و کرمانشاه را بهم وصل میکند اما اسمش؟ بعد از چهارراه یک کلمه میآورند؛ تویسرکان! از چهارراه که میگذری، در مسیر جادهی سدْ قبل از پل زرد، خانههایی سبز شده. بعد از آنجا همهاش دیگر خاکی و بیابان است تا یک پل خشتی قدیمی و بعد دوباره بیابان. از مرکز شهر که بزنی جادهی سد، محله و کوچههایی سمت چپات هستند که بهش میگویند پشت بیمارستان. خانههایی آنجاست که روی دیوار سیمانسفید یا آجریشان یک درمیان نوشته شده: لعنت بر مُردهی کسی که اینجا آشغال بریزد. حالا این امیرِ آشغال میخواست سیس بهروز وثوقی بردارد و از اینجا با زیدش بلند شود برود کنار برج خلیفه سلفی بیاندازد و استوری کند. آنهم مفت! فقط تخماش را قلوهکن کند، همین.
چشمم به اسمعلی بود. قبل از این هروقت با هم هممسیر بودیم باید حواسم را یکجوری که دلش نشکند از صورت پر جوش و لب تبخال زدهاش پرت میکردم. مثلا خیره میشدم به موی سر خامهایش و شورهها را میشمردم. اما کل مسیری که آمدیم را اینبار فقط چشم دوخته بودم به دهنش، و البته آن آخر دست و پاهاش.
توی آن گرمای جهنمی انگار رانی خنک سر میکشیدم؛ همهی حواس یا اصلا خودم رفته بودم به دیشب زیر پل زرد: تاریکی بدجور، حتی ماه هم معلومش نیست. گراسهای مکشوفهای که پلیس آتیش زده میسوزد. امیرژاپنی با موتور تخته گاز نزدیک میشود. لاستیک از روی سنگی که میگذرد لگد میاندازد، امیر تعادل فرمان را یکخورده از دست میدهد. ماه هم هست اتفاقا، پشت ترکاش نشسته، مضطرب چادرش را جمع میکند که نرود توی سیمپر. فاطمه عاشق چیِ… یعنی من از این پسرهای که میخواهد اخته بشود هم کمتر بودم که نخام را یکسال توی دایرکت اینستا نگرفت؟ نه. کمتر نبودم. لااقل معصوم صدی وقتی بهم گفت عجب انگشتهای مردانهای داری این را ثابت کرده بود.
امیر پیاده میشود. چادر فاطمه را میگیرد و میرود سمت گراسها. هول هول از آنجایی که هنوز آتیش نگرفته جمع میکند. دختره لرز کرده اینطرف و آنطرف را میپاد. یکخورده باد و صدای سگ هم میآید. پسرعموم هم جمع کرده و دارد برمیگردد خانه. گراسها گُر میگیرند و باد دارد میبردشان. اسمعلی کجاست؟ انگار که قایم شده باشد پای ستونْ پشت طاقِ پل، همزمان دارد با حرص گراسها را میریزد توی گونی ولی حواسش به آن دوتا هم هست. سر میچرخاند آنها را دید بزند، چشمهاش گرد میشود. آنطرف را نگاه میکنم؛ از لب جاده موتوری میزند خاکی و خلاص میآید اینور. نور زرد چراغش را فوری خاموش میکند. آها. خودش است؛ رسول جافی. قبلا هم این بی پدر برام چراغ قرمز شده؛ توی کوچه که فوتبال بازی میکردیم یکی از بچهها کشید زیر توپ و صاف خورد شیشهی پورانخانوماینا. توپ من بود. لکاتهی درِ کوچهای جیغ کشید که تولهاش رسول توپام را جر بدهد. دیدم از دروازهشان آمد بیرون، توپ را زد زیر بغلش و دست کرد توی جافی شیرازیاش و چاقو سفریاش را درآورد… پدرسگ توپم را پاره کرد. و من؟ جرعت نکردم حتی یک زبان براش دربیاورم. کی جرعت داشت؟ باحالی که توی گرت افتاده بود باز هم نگاه کردن بهش جیگر میخواست. زیرپراهن که میپوشید از بازو تا آرنجش عین ترکهای روی شکم زن بعدِ زایمان بود؛ هر ترک نشان میداد که یک شرّ ازش زاییده. با آن ته ریشی که میگذاشت و تا روی گونهاش میآمد. اَه… این حرامزاده چطور داداشِ فاطمه بود؟… و فاطمه عاشقِ چی امیرژاپنی شده بود؟ اصلا چی داشت جز همان… رسول توی آن تاریکی بی سر و صدا نزدیک موتور امیر میشود.
دیشب اما واقعا از همهی اینها من فقط از دور آتیشِ زیر پل زرد را میدیدم. بعد از جیغی که معصوم صدی کشید و صدای موتور رسول که درآمد، پشهبند را زدم کنار و توی جام دراز کشیدم. دستم را زیر سر گذاشتم و باخیال راحت زل زدم به آتیش. اگرچه چیزی از آن ماجرا معلوم نبود.
فاطمه عاشق چیِ… از این سوال گرمم میشد. پسرهی گوه که تازه میخواست از مردی هم بیافتد چه درد فاطمه میخورد؟ آن شلوار لشِ پاچهکشدار که موی مچ پاش را معلوم میکرد… داغ میکردم. سه روز پیش که وقتِ فرار امیرژاپنی و فاطمه از دهن اسمعلی درآمد سُریدم خانهی معصوم صدی. جایی که رسول پای ثابتاش بود و فقط او نبود. بچهتر که بودم از ننه میپرسیدم کیاند اینها؟ چی میخواهند ازش که اینطور دروازهاش را میکوبند؟ میگفت که شوهر معصوم که مُرد انگشتر اینا زیاد داشته. اینها میآیند شجر و عقیق بخرند ازش صدهزارتومن. انگار ما حمید صافکار را ندیده بودیم؛ بیشتر از دهتا انگشت که نداشت و همان انگشتها هم دو متری نبودند که جای اینهمه انگشتر باشند. خب، بعدا با بچههای محل بهتر فهمیدیم معصومه خانوم تا وقتی معصومیت دارد که صدهزار نگذاری کف دستش. ولی الان معصوم برای من قبل ازهمهی اینها حکم مین ضد نفر را داشت؛ مینی با قد کوتاه، موهای زرد کرده و ابروی قهوهایِ تتویی. زیرچشمهای چروکاش هم که همیشهی خدا سرمه پخش شده بود. وقتی خزیدم توی خانهاش تب داشتم از آن سوالِ رو مخ. آخر تهِ تهش بیشتر از یک بغل سفت و یک ماچ آبدار از زیر گردن فاطمه میخواستم؟… هه. با چیزی که فهمیده بودم، رفتم مینام را فیتِ پای رسول جافی کار بگذارم. و گذاشتم. تبام کشیده بود و شبها سر پشتبام گوش تیز میکردم که صدای جیغ معصوم دربیاید. رسول طبق عادت باید سرشب که تعویض روغنی را میبست و برمیگشت خانه سری به معصوم میزد. نشئهی گرت میشد. بعد طبق عادت میافتاد به جان او تا سرمه را زیر چشمش پخش کند و گیساش را بکشد. شب اول نرفت. دو شب مانده بود به در رفتن آن دوتا. عیبی ندارد وقت هست. شب دوم هم بی هیچ صدایی خوابم بُرد و با دماغ باد کرده رفتم سر جلسهی امتحان. که گندش بزنند آن هم شدم یازده. دیشب باید زودتر از فرار کردن آنها مچشان را میگرفت. اَه… بخت ما رسول هم شده بود سیدحسین. گفتم تمام شد دیگر. امیرژاپنی مفت مفت با پول وسط پاش رفت آنور دنیا با زیدش کیف و حال. دیشب رختخواب میبردم سر پشتبام که نور قرمز و آبی چراغ گردان پلیس بی صدا یکی بعدِ آنیکی شتاب میگرفت و عین سیلی میزد به پنجره. فوری رفتم سر بام. ماشین پلیس دیگری دنبال جلوییاش میرفت. از پل زرد بر میگشتند. رختخواب را انداخته بودم و توی پشهبند قرار نداشتم. حدود ده دقیقهی بعد صدای معصوم عین جیغ آژیر بلند شد. داد و قال رسول هم، ولی خیلی سریع خوابید. آره. آن پای لامصباش رفته بود روی مین و بومممم؛ حالا معصوم پای چشم او را سیاه میکرد: بدبخت گرتی برا من هار شدی پدرسگ؟ برو خواهرته جمع کن… بی ناموس شدی رفت رسول جافی، ناموست خانه نیست. آخه ترک پسر حمیدهاس الان، قربونش. من برا تو چطورم؟ اونم مثِ من برا امیر… همهی اینها و صدای محکم بهم خوردنِ دروازهی معصوم از جا پرانده بودم. از بالا حیاطِ خانهی او را میدیدم. رسول هول و و عصبانی زنگ زد خانهشان. پوران خانوم لابد با جیغ و گریه گفت نیستش. رسول پرید سر موتور با غیظ هندل زد و رفت سمت جادهی سد؛ همان راهی که اسمعلی گفته بود میروند آنجا که آدمردکنئه گفته. هنوز هم میگوید. چهارراه را ردکرده بودیم. از بلوار داشتیم میرفتیم سمت کوچهمان. میخواستم تا آخرِ رانیِ حرفهای اسمعلی را سر بکشم. آن یکپالپِ تهش هم مزهی خودش را داشت، نمیخواستم چیزی جا بماند. این آخر هم که هرچی میگفت اجراش هم میکرد. حواسم به دست و پاش بود. گوشت با منه؟ ببین پدرنامرد هیچ صدا درنیاورد. امیره هم رفته بود پشت ستونه جمع کنه، دید نداشت دیه. آقا از پشت دست کرد دهن دختره و گرفت گیسش… وقتی نکشیدش پایین. اسمعلی جفت پاش را به زمین میکوبد. میگی چی مُرد. لال شده بود، افتاد کنار موتور. والا منم شدم. اصن نفسم درنمیآمد فقط گفتم برسم به دوچرخه. امیر هم که کِی میدید؟ بختش بیاد… رسول عین جن رسید بهش کوبیدش زمین و فوری یکی محکم کشید تو پاش. اسمعلی حِی محکم را با تشدید میگوید و به ضرب، سنگِ جلوی پاش را شوت میکند.
هوارش رفت آسمان؛ همینجور دوتا دستشه گرفته بود وسط پاش و غلت میزد تو خاکا. میشد بری بگی رفیقمه؟… دیه مَ گونی ر گذاشتم جلو دلم، داشتم از خاکیه میآمدم تو جاده، دیدم رسول آ اینطور خم شد، پاشه گذاشت رو پهلو فاطمه، چنگ انداخت توُ موهاش و کشید. اسمعلی یک پاش را میگذارد لب جدول، خم میشود و یک مشت از چمنِ بلوار را میگیرد. همانطور خم میماند. بعد چاقو سفریشه درآورد انداخت زیر موهاش. ریشهی علف را با دست دیگر میگیرد و میکَنَد. حالا مَ الان چاقو پیشم نیس ولی باور کن اینطوری هی نصف پوست جلو موش ر برید… دیه انداختش پشت ترک و آوردش سمت خانه دیه. بختشان بیا فقط… ای گورپدرِ ای حشمتی پفیوز انقد سوالا ر سخت داه بود ناموس نادرست. دیه چی کنیم؟… بریم هی دو ورق بعدی ر بخوانیم لااقل نیفتیم. آقا کاری نداری؟ یاعلی… خداحافظ.