قطعه ناتمام
درباره سینمای کیشلوفسکی و فیلم ” آبی”
کیشلوفسکی کارگردانی است صاحب سبک که نور و تصویر را میشناسد و احتمالا عاشق موسیقی است چون بهترین دوستش آهنگساز است و بهترینهایش را برای او ساخته است؛ دوستانی که تفکیک کردنشان در زندگی و آثارشان سخت به نظر میرسد. پرایزنر نه تنها موسیقی دلپذیری در فیلمهای او خلق کرد بلکه سمفونیها ی زیادی هم نوشت و اجرا کرد. حتی گاهی مثل فیلم ‘ آبی’ کل فیلمنامه بر اساس موسیقی ساخته شده و گاهی آنقدر موسیقی سنگین است که به نظر من اساسا فیلم و کارگردانی و بازیگران را به حاشیه میبرد. پرایزنر بعد از مرگ کیشلوفسکی رکوئیمی برایش ساخت. زیباترین هدیه از یک دوست که عمری با او گذرانده و کار کرده بود. به واقع قطعه ناتمام دوستی شان با مرگ کیشلوفسکی و رکوئیم پرایزنر کامل شد. قطعه ناتمامِ رابطه که به نظر من کیشلوفسکی در فیلم آبی به تصویر کشید و بهترین فیلمش را ساخت.
درباره کیشلوفسکی و سینمایش به اندازه کافی گفته و شنیده شده است. سینمایی به واسطه سینماگرش دینی و پر از لحظات ناب از هارمونی تصویر و صدا و موسیقی که به شکلهای متفاوتی ستایش شده و جوایز گوناگونی برده. اما جدا از بحث سینمایی و تصویری و کارگردانی ماهرانهی کیشلوفسکی در فیلمهایش ( و البته به همراه فیلمنامه نویسش) نقطه ضعف آثارش ایدئولوژیک بودن اوست. مثل ده فرمان کیشلوفسکی که مجموعه فیلم کوتاه ارزشمندی از یک کارگردان با استعداد است، اما محتوا و ساختار پندگونهاش توی ذوق میزند.
از اولین فرمان : “من یهوه هستم پروردگار تو” ، زاویهاش درباره وجود نیروی ماورایی در مقایل علم و دانش بشری ارتجاعی و قرون وسطایی است. جایی که علم نامطمئن و بیثمر است و اگر یهوه ( خدای عصبانی، انتقامجو و البته گزیده کار دین یهود) نخواهد و اراده نکند همه چیز در فناست. به واقع می توان گفت اینکه یک فیلمساز با همان علم بشری که امکان ساخت اثر را برایش فراهم کرده جاهلانه ترین کار این است که اثری در رد توانایی و ارزشش بسازی.
مردی شکاک که به علم معتقد است و بر اساس آن تصمیم می گیرد از یهوه درس جنایتکارنه و انتقام جویانهای میگیرد ( کشتن فرزندش ) تا در مقابلش تعظیم کند. جدا از غیر اخلاقی بودن کل داستان، اگر به مخاطبت بگویی اگر خدا نخواهد آب در صد درجه به جوش نمی آید یا آب در دمای زیر صفر درجه یخ نمی بندد، فقط دروغ نگفتهای بلکه نوعی جعل و شارلاتانیسم فکری فراهم کردهای و تبلیغ تفکر عقب مانده یهودی در قرن بیستم است( هر چند خود دین یهود که بر اساس نژاد و تولد در رحم زن صورت گرفته ادعا و امکان تبلیغ ندارد و ظاهرا فقط به قوم خود درس می دهد). فیلم فانتزی هم نیست و سعی بر تاکید رئالیستی بودن آن است طوری که تا بنده سر به زمین نگذاشته نقطه پایانی و تیتراژ فیلم نمی آید.
یا در مثلا فرمان سوم که “جز یهوه خدای دیگر را عبادت نکن” حرف فیلم چیزی جز این نیست که سعی و تلاش و علم بشر در مقابل قدرت ماورا هیچ است پس به آن دل نبند. غافل از اینکه اگر در تاریخ همه با این ایدئولوژی و سایه یهوه زندگی میکردند امروز انسان یا در غار بود و یا زیر شلاق برده داران و فرعون بندگی میکرد و همچنان که در چرک کثافت و مریضی غوطه ور بود در حال مرگ سنگ به دوش می کشید.
در فیلم جدا از بحث محتوای ارتجاعی، سانتی مانتالیسم بی مایهای هم در جریان است. زنی که از شوهرش بچهدار نمی شود و از کس دیگری بجه دار شده وقتی به شوهر در حال مرگش دل میبندد( و البته بچه داخل شکمش را که حاصل رابطه بیرون ازدواج و زناست میکشد) هم شوهرش خوب میشود و هم به ناگهان ناباروری شوهرش حل میگردد و هم رابطه سرد دو طرف عاشقانه می شود( چاپلین هم در سینمای کمدی و طنز و فانتزی انقدر آبکی کار نکرده بود آن هم چهل سال قبل از او)
انسان در دل جامعهای که در آن رشد یافته شکل میگیرد و شبیه جامعهاش میشود شاید خانواده متعصب یهودی و حاکمیت کمونیستی که کیشلوفسکی در آن میزیست باعث پدید آمدن چنین اندیشههایی واکنشی در او شده باشد اما نبوغ هنرمند همین بیرون زدن و توانایی در بیرون آمدن از ساختار بسته جامعه است و اندکی تلاش برای شناخت و ریشهیابی اندیشه هایش است. البته تاریخ اندیشه و هنر از این نوع عکس العملها و تفکر ایجابی زیاد به خود دیده است: فجایع و جنایت در جنگ جهانی اول باعث سرخوردگی بسیاری از شاعران و نویسندگان بعد شد. جنایاتی که به دست متمدنترین و صنعتیترین مردم روی زمین صورت گرفت و باعث شد اهل هنر در دهه بیست به بعد به انسان و ساختههای دست انسان بی اعتماد شوند و به این نتیجه برسند که علم و پیشرفت صنعتی انسان را خوشبخت تر نمی کند بلکه ابزاری فراهم می کند برای ارضا میل تخریب و مرگ انسان دیگر. نویسندگانی مثل الیوت به طبیعت و قدرت طبیعت به عنوان خدای طبیعت ایمان آوردند و فراست به شکل دیگر، همینطور لارنس که بازگشت ایمان گونهای به غریزه و طبیعت حیوانی بشر داشت. در تاریخ خودمان هم نمونه هایی چون جلال آل احمد یا رضا براهنی کسانی هستند که تکنیک و دانش ادبی داشتند اما با مغزی زنگ زده و متعصب به راهکاری قرون وسطایی دل بستند که به واقع چون کیشلوفسکی عکس العملی به وضعیت روز و تاریخی که در آن می زیستند بود و میراثی از سنت پدران و اجدادشان. در روسیه نیز فیلمسازی مثل تارکفسکی با اندیشه مسیحی ارتودکسی به سینما پرداخت هر چند که در ساخت فیلم و سینما و زدن حرفش در تصویر و رنگ و نور نابغه بود . البته تارکفسکی آگاهتر و کاربلدتر از کیشلوفسکی بود و انقدر شعارزده و نصیحت وار در فیلمهایش حرف نمیزد ولی نشان رهایی را همیشه در ماورا و بیرون از تلاش و ذهن بشری می دانست. در سولاریس از کارهای بینظیرش یکی از مشکلاتی که با نویسنده چپ و خوشفکر رمان اقتباسیاش داشت همین بود. تارکفسکی برخلاف رمان که انسان را در آن سفینه تنها و سرگردان و بیسرانجام رها میکند در فیلمش به زمین برمیگرداند و پشیمان و نادم جلوی پای پدرش( یا همان مسیح پدر) به زانو میاندازد تا راه رهایی بشر از سرگردانی و سرنوشت را با تحویز مسیح مصلوب روشن و نورانی کند.
کیشلوفسکی بعد از مهاجرتش و فیلمهایی که سال نود به بعد ساخت کمی از شعارزدگی ده فرمان خارج شد و مثلا در فیلمهای آخرش مثل سفید( که به نظر من از هر نظر ضعیفترین فیلمش به حساب میآید) و قرمز که فیلمنامه خوبی دارد سرنوشت و نیرویی ناشناخته را جایگزین یهوه انتقامجو کرد و البته بعد از آن عمرش کفاف نداد، شاید که نرم تر و مدرنتر هم میشد.
اما به نظر من در فیلم ” آبی” از قالب شعاری و ایدئولویک و سرنوشت محتوم بیرون امد و میتوان گفت این فیلم قطعه ناتمام و اصلی کارهای کیشلوفسکی است که می توانست او را به فیلمسازی بزرگ تبدیل کند. فیلمی که هیچ کس را قضاوت نمی کند. حتی زنی روسپی را اجر می گذارد( در تقابل با ده فرمان و فرمان ششم) پرداخت شخصیت در دل حادثه و با ساختاری محکم شکل میگیرد و متحول میشود، در انتها امیدواری بیمارگونه نمیدهد و به شکل هنرمندانهای فیلم با تمام شدن آهنگ و قطعه موسیقی به پایان میرسد.
زنی بعد از مرگ شوهر و فرزندش که آهنگساز بزرگی است وقتی میبیند نمیتواند خودکشی کند همه داراییاش را به فروش می گذارد دوستانش را ترک میکند و حتی به اصرار و خواست کسی گوش نمیدهد و قطعهای که به همراه شوهرش برای اتحاد اروپا ساخته کامل نمیکند و به زباله دانی میاندازد. او هر چند عصبانی است _ شاید از بخت و وضعیتش_ اما شرایطی قابل پذیرش دارد، کنشهای شخصیت پذیرقتنی است و بر امور ماورا امیدواری کاذب ( مثل کارهای قبل) بنا نشده. اما نقطه عطف فیلم جایی است که زن درمی یابد شوهرش سالها به او خیانت میکرده و معشوق دیگری دارد که از او بچه دار شده است. واکنش زن به این اتفاق و آگاهی، شور و شعف و لذتی است غریب، انگار که آب سردی بر آتش انتقام و عصبانیتش ریخته شده است زیرا که در مییابد این رابطه و عشق در حادثه و سرنوشت و شانس کور پایان نگرفته بلکه سالها پیش به دست خود مرد تمام شده است.
بعد از آن است که زن رابطه با مرد دیگر را میپذیرد ثروت شوهرش را به معشوق و بچهاش میدهد و سعی بر به پایان رساندن قطعه ناتمام دارد. زنی که رنج و تلخی زندگی را در ذاتش میپذیرد و کسی را مقصر نمیداند.
به واقع هر نوع رابطهای بین زن و مرد ابتدا شیرین در نهایت و به هر شکل وارد فاز تلخ و بعد مرحله فاجعه و در انتها به جدایی ختم میشود، حال مرد زیباترین شکل پایان بندی را برایش فراهم کرده، جدایی( نه مرگ) . زن یادداشتی از شوهرش پیدا می کند و هنگام ساخت قطعه اتحاد می گوید شوهرش پایان بندی کار را قبلا نوشته و به من هدیه داده بود: بخش پایان بندی قطعه ناتمام موسیقی را دیگر نه زن، بلکه شوهرش فراهم میکند. این همان قطعه ناتمام هر رابطه ای بین زن و مرد است و تا به جدایی همیشگی نرسد رابطهیی ناتمام است که یا با رنج و یا با مرگ و یا با تلخی بی پایان ادامه پیدا خواهد کرد. رابطه بین دو نفر مثل سگ پاپی زیبایی است که در ابتدا شیرین و با نمک و دلنشین است هر چه پیش می رود استرس و ترس و دردسرها بیشتر می شود تا آن پاپی با مزه، سگی بزرگ میشود که سرطان گرفته و راه علاجی برایش نیست جز مرگ، که برای هر دو نفر بهتر و کم رنجتر است. به قول لویی با مرگ سگ هر چند ناراحت میشوید اما اگر همان سگ دوباره به در خانه ات برگردد هیچ وقت راهش نمی دهی چون سرطان و پایان تلخش را می دانی. اما انسانی که امکان سعادت ندارد و زندگی بی رنج ممکن نیست تمام سعی و توانش را برای زندگی خواهد گذشت که در آن رنج و آزار کمتری ببیند.
فیلم “آبی” البته با به سرانجام رساندن همه چیز و بسته شدن همه خرده روایتها به پایان می رسد( به هر حال فیلمسازی رمانتیک تا به اینجا هم خوب کار کرده) اما این بار پایان فیلم به واقع حاصل زندگی است و هر چند دشوار اما پذیرفتنی است. برخلاف اپیزودهای ده فرمان که امید واهی میدهد یا ترس و اضطراب از عذاب فراهم میکند یا زندگی دوگانه ورونیکا که با تمام ساخت و کلییت فانتزیِ زیبایش به خرافه میپردازد یا قرمز که چون نمایشنامههای یونانی به همه یاد آور میشود که سرنوشت انسان محتوم و در جای دیگری نوشته شده است پس تلاش بیهوده نکنید. غافل از اینکه سرنوشت انسان همان منش اوست، جهان دار مکافات نیست وگرنه این همه جنایت صورت نمیگرفت و این همه دفتر و دستک قضا و وکیل داخلی و بینالمللی فراهم نمیشد، و رنج در ذات زندگی است همانطور که هر ورد و قصهای نصیحت و تهدیدی هم بکنی آب در صد درجه به جوش میآید و در زیر صفر درجه یخ میبندد.
مهدی فاتحی
عالی بود؛ لطفأ نقدی هم درباره فیلم Mr Nobody 2006 در سایت قرار بدید.
نقد پرمایه ای در سایتهای داخلی ازش ندیدم.
باتشکر