صبحانه به صرف نان و جوهر

نویسنده : مینا عارفی دوست

تقدیر شده در چهارمین دوره جایزه ادبی زنو

من هر روز ساعت شش و نیم صبح جوهر بالا می‌آورم. جوهرهایم هر بار یک رنگ است. رنگ‌­شان متناسب با چیزهایی است که روز قبل اطرافم دیده­‌ام. برای همین وقتی از دهانم بیرون می‌­ریزند، نمی‌­توانم ازشان چشم بردارم. انگار که یک تکه از خودم را توی جوهرم ببینم. وقتی می‌­آیند، مغزم می‌­سوزد اما دلم غنج می‌­رود. شاید حتی گاهی لبخند هم بزنم. به چشم یک موهبت نگاهش می‌­کنم، چرا که ماندن این همه جوهر توی مغزم می‌­توانست مرا تبدیل به هر موجود عجیب و غریبی بکند. مثلا اگر از طعم سربی گلوله­‌هایی که دیروز دیدم خوشم می‌­آمد، چه جور موجودی می‌­شدم؟ یا اگر نتیجه زندگی به جای آدم­های دیگر را بالا نمی‌­آوردم، با آنها توی سرم چه می­کردم؟ فکرش هم ترسناک است.

ساعت نزدیک شش و نیم است. چای گیلان را از نیم ساعت قبل گذاشته‌­ام تا خوب دم بکشد. وقتی دعوت صبحانه را قبول کردند، نگرانی­‌ام کمتر شد. درست است که هر روز جوهر بالا می‌­آورم، اما تا به حال گلوله بالا نیاورده‌­ام. آنها حتما تجربه­‌اش را داشته‌­اند؛ از داستان­‌هایشان معلوم است.

به میز صبحانه نگاه می‌­کنم. سرم سنگین شده؛ آنقدر که گردنم نمی‌­تواند وزنش را تحمل کند. می‌­دانم هر کدام­‌شان چی دوست دارند. آنقدر برایشان خوردنی­‌های مختلف روی میز گذاشته­‌ام و به برق چشم­‌هایشان نگاه کرده­‌ام که عادت غذایی هر کدام­، دست‌ام آمده. برای شهرنوش پارسی‌پور پنیر و گردو گذاشتم. لیوان چای بزرگ گلی ترقی را جلوی صندلی­ لب پنجره می‌­گذارم؛ یک‌جور که بتواند روی درخت­‌ها و گنجشک­‌های حیاط چشم بدواند.

آرام برمی‌­گردم به آشپزخانه. انگشت شست پایم را روی چهارچوب فلزی در فشار می‌­دهم. صدای برخورد گلوله‌­ها توی سرم زنگ می‌­زند. باید یک لیوان شیر برای غزاله علیزاده توی شیرجوش بریزم و بگذارم آرام گرم شود. مربای بالنگ مهشید امیرشاهی را از روی کابینت برمی‌­دارم. پاهایم را لرزان روی زمین می‌­گذارم، انگار که گلوله­‌های تو سرم با قدم اشتباه شلیک شود. کاش زودتر برسند. ظرف پنیر و سیاه­دانه منیرو روانی‌­پور را جلوی صندلی کنار شوفاژ می‌­گذارم. با بارانی که دارد می‌­بارد، حتما امروز سردش است.

ساعت شش و بیست و نه دقیقه است. ظرف جوهر خودنویسم را از کابینت برمی‌­دارم و دم سینک می‌­ایستم. توی سرم انگار کارخانه بازیافت فلز است. گلوله­‌های به جمجمه­‌ام فشار می‌­آورند. پشت چشم‌ام داغ شده، می‌­خواهند از آنجا بیرون بزنند. تجربه هر روزه‌­ی بالا آوردن، چیزی از دردش کم نمی‌­کند. خنکی دو دست را روی گوش­‌هایم حس می‌­کنم. چه خوش موقع رسیدند. این انگشت‌ها را می‌­شناسم. سیمین دانشور با نوک انگشت‌اش فشار کوچکی روی سرم می‌­آورد. انگار که دکمه‌­ای را زده باشد. سوزش حرکت جوهر را از سر به سمت دهانم حس می‌­کنم. اول یک قطره سربی رنگ می‌­ریزد توی ظرف؛ بعد جوهری به رنگ قرمز درخشان بالا می‌­آورم. صدای سیمین دانشور تپش قلبم را کمتر می­‌کند: «پس بالا آوردن گلوله قسمت تو هم شد.»

انگار که جای گلوله‌های توی سرم را بداند، انگشت می‌­گذارد همان‌جا. فشار انگشتش ملایم است اما توی سرم آتش به پا می‌­شود. فاصله میان بیرون آمدن قطره‌های سربی دوم و سوم کم است.

«مگه دیروز چند تا گلوله دیدی؟»

غزاله علیزاده است. صدایش از همیشه غمگین‌­تر است. سیمین دانشور نگاه می‌­کند به ظرف جوهرم: «بیا که وقت نوشتنه.»

گلوله‌­های توی سرم خالی شده. سرم را تکان می‌­دهم به چپ و راست. سبک است. نور صبح از پنجره ریخته روی سرب‌­ها و قرمزی‌ها. انگار ستاره­‌های کوچکی توی قرمزی‌­ها برق می‌­زنند. سرب­‌ها تیره­‌اند، قرمز اما جان دارد. کاغذ را نزدیک ظرف جوهر می‌­گذارم و شروع می‌­کنم:

«از اتوبوس که پیاده شدم، هوا گرگ و میش بود. نم باران را از مه نمی‌­شد تشخیص داد. دست انداختم توی جیب و لب‌­هایم را توی شال‌گردنم فرو کردم. دهانم بوی ماندگی می‌­داد. توی تاریک‌روشن مه چیزهایی ­دیدم. قدم تند کردم. نمی­دانم من به سمت‌شان رفتم یا آنها به سمت‌ام آمدند. اما فاصله بین دیدن و ندیدن‌­شان حدود بیست قدم بود. شاید اگر بیست قدم برمی­‌گشتم عقب، دیگر نبودند، انگار یک رویا. جمعیتی روبه‌رویم بود. نتوانستم تشخیص دهم کدام دست مال کدام‌­شان بود یا کی با صدای بلندتری فریاد ­زد. پاهایم درست شبیه به وقت بالا آوردن جوهر حس نداشت. تنها چیزی که حس کردم، انگشت شست پایم بود. فشارش دادم روی زمین. کف  کفش را از پس جوراب حس کردم. همان‌جا فهمیدم دارد اتفاق می‌افتد. تجربه داشتم. انگشت شست پایم را که به زمین فشار می‌­دادم، یعنی دارم تبدیل به یکی از آنها می‌­شوم، به جای‌­شان زندگی می‌­کنم و نتیجه‌اش فردا صبح تبدیل به جوهر خواهد شد. بعد جوهر را بالا می‌­آورم و می‌­نویسم­‌شان.

چشم چرخاندم بین جمعیت. ­خواستم بفهمم قرار است کدام‌­شان باشم. انگشت شست پایم را محکم­‌تر فشار دادم. ­خواستم به جای‌شان باشم. بیشتر از هر زندگی دیگری، می‌خواستم به جای آنها زندگی کنم. نتوانستم بایستم. تنم را گوشه پیاده‌­رو رها کردم. آنجا بود، موهایش تا کمر می‌­رسید. چشم بستم و گذاشتم تبدیل به او شوم:

گوشی توی جیب شلوارم ویبره رفت: «جمعه ردیفی؟ دماوند چشم انتظاره‌­ها» آماده بودم. فکر کردم برسم خانه عکس پرچم  سرقله را می‌­فرستم؛ جوابی درخور. چسبیده بودیم بهم.  قطره­‌های عرق از پشت گردنم لیز خورد تا پایین کمر. دوربین را روی فیلم‌برداری تنظیم کردم و گوشی را انگار همان پرچم جمعه باشد بردم بالای سر. صدا به صدای بقیه دادم.‌ هر کلمه، جا پای نفر قبلی بود. شبیه وقتی که می‌­ترسی توی کوه گم شوی و رد پا را دنبال می‌­کنی. گوشی را با دست چپ نگه داشتم و با دست راست شال‌ام را مچاله کردم توی کیف. خنکی هوا پشت گردنم را فوت کرد. به تصویر آدم‌های توی دوربین نگاه کردم، به جنبش منظم‌شان زیر چراغ‌­های خیابان هراز. نرده­‌های سفید ساختمان رو به رو لابه­‌لای گره‌ی مشت‌ها چشمک می‌زد. مگسک تفنگ روی ما بود. پشت‌­اش مردی، احتمالا با یک چشم بسته، مثل آن شکارچی‌های پلنگ که در کوه‌های طارم دیده بودیم. باد موهایم را تاب داد. صدایم به صدای بقیه گره خورد. بلندتر فریاد زدم و پا تند کردم.

اولین بارم بود. حالا گلوله توی تنم است. تمام شد. من فاصله بین مرگ و زندگی را ندیدم. فکر می‌­کردم باید چنین زمانی وجود داشته باشد. زمانی که نه متعلق به مرگ است و نه زندگی. انگار که در فاصله بین تابلوی دو شهر. چند متری بعد از اینکه قبلی تمام شده و شهر جدید شروع نشده. آنجا باید رویایی را دید. مال من این شکلی بود که دست توی دستش انداخته باشم و خیابان هراز را خلاف جهت حرکت ماشین‌­ها قدم بزنم. از زور آبجوی آخری که توی کافه ارمنی سر کشیدم، چراغ راهنمای خیابان دو تا شود. بلند بخندم. بعد بگذارم نسیم از گردنم راه بگیرد و روی ستون فقراتم حرکت کند. قلقلکم بیاید. دوباره بخندم. پیاده کز کنیم تا خانه­‌یمان و از شوقی که همین‌طور بی‌هیچ بهانه‌­ای دارم تجربه می‌­کنم، قلبم بلرزد. اما این‌طور نشد. من بودم. بعدش نبودم. یعنی توی مردن‌­های دیگر هم آن رویای بیرونِ مرگ و زندگی را نمی‌­فهمند؟ یا این گلوله بود که رویا را گرفت؟ می‌­خواستم بیرون از مرگ و زندگی بودن را تجربه کنم.»

صدای منیرو روانی‌­پور می‌­آید: «مینا تمام شد؟ بیا آب بخور گلوت وا شه.» 

تشنه‌­ام. آب دهان برای قورت دادن ندارم. دهانم طعم خون و سرب می‌­دهد. گلوله اول از مغزم بیرون آمده و حالا روی کاغذ است. جوهر را برمی‌­دارم تا بقیه‌­اش را روی میز بنویسم. خودنویس توی جیبم است: «خوش اومدین. ببخشید امروز اینقدر طول کشید. کسی چیزی لازم داره بیارم؟»

مهشید امیرشاهی دو تا آرام می‌­زند پشتم: «مبارک است دخترجان.»

این بهترین صبح به خیری است که یک نویسنده می‌­تواند بشنود. شیرینی تبریک‌اش لب‌­هایم را به خنده باز می‌­کند، اما خالی‌­ام. انگار یک تکه از هوا. حجم ندارم. جسم ندارم. صندلی را زیر تنم حس نمی‌­کنم. صدای شهرنوش پارسی‌­پور مرا برمی‌­گرداند: «بیا یه تیکه نون و پنیر بخور جون بگیری. همه ما این روزها رو داشتیم. می‌­دونیم چه شکلیه.»

«از دیروز غروب تا حالا انگار هزار بار تیر خوردم. موندم چطوری زنده‌ا­م.»

گلی ترقی خودنویس‌ام را برمی‌­دارد: «همون‌طور که همه ما زنده موندیم. امروز چندمه؟»

سیمین دانشور با نوک انگشت‌­های کشیده‌­اش نم گوشه چشم را می‌­گیرد: «تاریخ دقیق‌اش مهم نیست، آبانه. بنویس آبان.»

ظرف را دست به دست به من می‌­رسانند. خودنویسم را دوباره از جوهر قرمز پر می‌­کنم و قطره سربی دوم را تویش می‌­ریزم: «فکر نمی‌­کردم بتونم بنویسم‌اش.»

غزاله علیزاده دست‌اش را دور لیوان شیرش حلقه می‌­کند: «کارمون همینه. راه دیگه­‌ای نداریم.»

چشم به کاغذ، اجازه می‌­دهم جوهر کارش را بکند:

«من هنوز مبهوت روی پله مانده بودم که جمعیت رد شد. از جلویم گذشتند. بعد من بودم و یک گلوله توی سرم. باد از وسط جمجمه‌­ام راه گرفت. از سوراخی بالای گوش چپ تا بالای گوش راست. مستقیم و بدون انحراف. صدای زوزه باد را شنیدم. نه توی گوشم، نه بیرون سرم، از وسط جمجمه­‌ام. چشم چرخاندم. از آنجا تا خانه به زور ده دقیقه راه بود. از روی پله بلند شدم و دست به دیوار قدم برداشتم. جرأت گریه نداشتم. خیابان سیاه از جمعیت بود. هرچند دقیقه کسی از کنارم به دو می‌­گذشت. می‌­خواستم بپرسم حالا باید چه کنیم؟ صدا نداشتم. به چهارراه نرسیده بودم. صدای دویدن چند نفر آمد. سر چرخاندم. از کوچه سمت چپ چند تا پسر به دو بیرون زدند. ماسک­‌هایشان یک رنگ بود. انگشت شست پایم را فشار دادم. دوباره می‌­خواست اتفاق بیفتد. توی دلم خدا خدا کردم این یکی قصه فرار باشد، قصه رسیدن به خانه‌­شان. دست به دیوار چشم بستم و گذاشتم تبدیل به او شوم:

هوا خوف داشت. آفتاب سنگین و زمخت، دم غروب ایستاده بود. گچ را که حل می‌­گرفتم، صدای‌شان دورتر بود. انتهای خیابان آنها ایستاده بودند، آنور بچه­‌ها. صبر نکردند. چیزی زیر پایم انداختند. انگار یک تشت خاکه گچ از طبقه سوم ساختمان بیفتد، بترکد و توی هوا پخش شود. “برگرد توی خونه پسر، برگرد توی خونه.” توی چشمم سوزن ­بود، پاهایم لق. آنها تفنگ را نشانه رفتند. کوچه روبه‌­رویم بود. در پشت سرم بسته. هوا ترس داشت و دود سفید. نشانه که رفتند، دیدم‌شان. به درخت آنور خیابان نرسیده بودم، با سر افتادم. چشم‌ام به پنجره باز طبقه دوم بود. دیوار ور آمده بود. پیدا بود گچ کشته از دستم در رفته و لایه لایه روی هم تلنبار شده. مهری آمد پشت پنجره. لپ‌­هاش گل انداخته بود. خندید به روم. دست تکان داد. آنها دورم کردند. چشم‌ام چرخید رو به آسفالت. بوی پوتین‌­شان کنار صورتم بود. 

دومین بارم بود. تفنگ روبه­‌رویم. باورم نشد شلیک کند. چند دقیقه بیشتر از مردن قبلی‌­ام نگذشته بود اما دوباره یادم رفته بود. گلوله توی سرم بود. پس رویا که می‌­گویند، این شکلی است. حالا که من دیدمش، چطور باید زندگی‌­اش کنم؟ بین مرگ و زندگی جایی نیست که بشود چند سالی وقت گذراند؟ مثلا توی همین شهر یا همین خانه‌­ای که مهری پشت پنجره­‌ا‌ش بود. بنایی دهن پرکن نیست، اما می‌­شد باهاش پول‌وپَله‌­ای جمع و جور کرد. باید یک جایی باشد که دستم دوباره به همین گچ و آب بخورد، اما رویایم را درست چند لحظه قبل از مردن نبینم. یا اصلا توی خیابان نمیرم. همان توی اتاق‌مان، وقتی پیر شدم.»

مهشید امیرشاهی چشم به خیابان دوخته. حتی از پشت سر هم می‌­توانم چشم­‌های سیاه و درشت‌اش را در سایه ابروهای قاجاری تصور کنم. منیرو روانی‌پور جوهر بعدی را کنار دستم می­‌گذارد:

«سرم سنگین بود، انگار بخواهد بیفتد. با دو دست گرفتم‌اش. نمی‌­شد حتی یک قدم دیگر بردارم. ­ترسیدم سرم بیفتد پایین. دست تکان دادم. ماشینی زد روی ترمز. گلوله‌­ها توی سرم بهم خوردند. سرم را تکیه دادم به صندلی. خنکای ماشین از درز در عقب راه گرفت به پاهایم. ماشین­‌ها بوق زدند. بوق‌­ها توی سرم انعکاس پیدا کرد. داغ بودم. آنقدر که ذوب شدنم را حس می‌­کردم. شست پایم را به کف کفش فشار دادم. راننده دست روی بوق گذاشت. آدم‌­ها با ماسک‌­هایشان از بین ماشین­‌ها به سمت جمعیت آن سمت خیابان ­رفتند. دوباره من نبودم اما داشت اتفاق می‌­افتاد. دیگری می‌شدم. چشم بستم تا تبدیل به او شوم…»

نسیم پنجره رومیزی را تکان می‌­دهد. چشم می‌­چرخانم روی میز صبحانه و صندلی­­‌های خالی. روز شروع شده و مهمانی صبحانه تمام شده. خودنویس را روی کاغذ می‌­گذارم. سرم را تکان می‌­دهم. گلوله‌­ها نیستند. از صندلی­‌ام بلند می‌­شوم. امروز نیمه آفتاب است، نیمه سایه. پیراهن آبی‌­ام را تن می‌­کنم. موهایم را دور شانه‌­ام می‌­ریزم. در خانه را پشت سرم می‌­بندم. چشم می‌­چرخانم توی خیابان. شاید این‌دفعه برعکس شود. شاید من کسی شوم که توی خیابان قصه‌ی دیگری می‌­شوم. جوهری که از دیدنم بالا می‌آورد، چه رنگی خواهد بود؟ قدم تند می‌­کنم و بین آدم­‌ها چشم می‌­چرخانم. فکر می‌­کنم فردا کدام‌ یکی‌­شان مرا خواهد نوشت؟ یا اینکه من فردا جوهر کدام­‌شان را بالا خواهم آورد؟ خیابان پیش چشم‌ام طولانی است. راه می‌­روم و باد آرام از زیر موهایم راه می‌گیرد به ستون فقراتم.

پاییز هزار و چهارصد و یک

One comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *