سی سیسی محلول آبی
نوشته یگانه شیخالاسلامی
از داستان های برتر و تقدیر شده سومین دوره جایزه ادبی زنو
-:« اپراتور “پیگیری درخواست” صحبت میکنه، چطور میتونم کمکتون کنم؟»
صدایم را صاف میکنم و از روی کاغذ اعداد را میخوانم:
« سلام. برای درخواست شمارهی دویستوچهلوهفتهزار مزاحمتون شدم. میخواستم ببینم…»
-:« بلـــــه، متوجه شدم. یه لحظه اجازه بدید… خب، تموم مراحل انجام شده و تا هفده دقیقه و دوازده ثانیهی دیگه مأمور ما برای انجام عملیات به آدرستون مراجعه میکنه.»
قلبم به تپش میافتد و خاطرات به ذهنم هجوم میآورند:
« همین امروز؟!»
-:« بله. البته اگه مشکلی هست…»
نفس عمیقی میکشم و دستم را درست همانجایی میگذارم که زیر لایههایی از پوست و گوشت و استخوان، قلب تپندهام بیقراری میکند. تصمیمم را گرفتهبودم. باید از این درد لعنتی که مدام در فضای قفسهی سینهام جولان میداد و نفسم را تنگ میکرد، خلاص میشدم:
« نه، مشکلی نیست. همین امروز عالیه.»
-:« درخواست دیگهای هم دارید؟»
سکوت میکنم. هنوز هم زیر انگشتان دستم ضربان ناموزونی را حس میکنم که انگار میخواهند با یادآوری خاطرات متلاشی شوند و ته ماندهی وجودم را روی در و دیوار بپاشند. اپراتور از سکوتم استفاده میکند و با هیجان ادامه میدهد:« ممنون میشم اگه در نظرسنجی ما شر…». قبل از آنکه جملهاش را تمام کند، دکمهی خاموش تلفن را میزنم و آن را از سیم میکشم.
توی شیشهی پنجره انعکاس چشمانم را تماشا میکنم. راحتتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم. معمولا به این سادگیها درخواست جایگزینی حافظه را تأیید نمیکردند، مخصوصا برای مأموری مثل من که بعد از ساعتها آموزش و میلیاردها هزینه، فقط چهارده عملیات موفق در کارنامهاش داشت. دنگ و فنگش زیاد بود، از تیم بررسی و تحقیق بگیر تا آزمایشات و جلسات مشاورهی قبل از جایگزینی و معرفی مأمور عملیات. اما به طرز عجیبی کار مرا زود راه انداختهبودند، انگار خودشان هم میخواستند هرچه زودتر از دستم خلاص شوند. شاید آنها هم فهمیدهبودند که من همان مأمور سابقی نیستم که با هیجان و اشتیاق عملیات جایگزینی را یکی پس از دیگری انجام میداد و با افتخار گزارش کارهای موفقیتآمیزش را روی میز جلسات ردیف میکرد.
پلک میزنم، اما انعکاس روی شیشه خیره نگاهم میکند. این چشمها دیگر مال من نبودند. مثل قلبم که انگار بعد از عملیات پنجم تصمیم گرفت به خواست و ارادهی خودش عمل کند و کاری به کار من نداشتهباشد. مشاور نپرسید چرا میخواهم استعفا بدهم. چند دقیقهای با کاغذهای روی میزش بازی کرد و بعد یک مهر بزرگ کوبید پای برگهی تأیید. گیج و منگ تماشایش میکردم. وقتی لرزش دستانم را دید، لبخندی زد و گفت که میفهمد. او حالی را که من از آن سر در نمیآوردم، خوب میفهمید. کاش برایم توضیح میداد که چه مرگم شدهاست، اما فقط سرش را تکان داد و گفت که بهترین تصمیم را گرفتهام. که اگر مأمور شمارهی سیوسه هم قبل از خوردن آن قرصهای رنگارنگ کمی فکر میکرد، شاید تصمیم مرا میگرفت و زنده میماند؛ با خاطرهای که مال خودش نبود، ولی ارزش زندگی کردن را داشت.
معمولا روال کار این بود که بعد از سیونه عملیات، خود به خود آن امضای کذایی را بزنند پای برگهی پایان خدمت و بعد از سیونه روز یک خاطرهی شیرین و لذتبخش جایگزین حافظهی مأمور بازنشستهشان کنند، آن هم کاملا رایگان و بدون دریافت هیچ کارمزد و مالیات و ارزش افزودهای. انعکاس لبهایم پرسید چرا سیونه؟ اصلا نمیدانستم. درواقع هیچکس نمیدانست، حتی خود رئیس سازمان. آن اولی، همان کسی که ایدهی جایگزینی حافظه را عملی کرد، لابد یک دلیلی برای خودش داشت که توی قوانین سازمانش نوشت: بازنشستگی بعد از سیونه عملیات موفق و سیونه روز بیکاری. دلیلش هم با خودش در یک سانحهی رانندگی مرد و رفت زیر خاک. البته این چیزی بود که برای ما تعریف میکردند؛ وگرنه کسی نه جنازهای دید، نه در مراسم خاکسپاری شرکت کرد و نه روی بدنی کفنپوش خاک ریخت. بعد از او دیگر کسی نپرسید چرا سیونه، چرا چهل نه یا حتی سی؟! کسی به این جزئیات اهمیت نمیداد. تمام هم و غمشان این بود تا خاطرات تلخ را از ذهن مشتریان مستأصل پاک کنند و کدهای بیمعنی یا حافظهی چندین و چند سالهی خریداریشده را با قیمت بالا در ذهنشان جا دهند.
قبل از عملیات پنجم فکر میکردم که کار راحتی است، فقط کافی بود سیونه عملیات را به سرانجام برسانم تا در جوانی و با افتخار بازنشسته شوم و بروم سراغ یک خاطرهی شیرین. تا نه عملیات بعد هم با خودم کلنجار رفتم و به سختی ادامه دادم، ولی بعد از چهاردهمی کم آوردم. درست وقتیکه رفتهبودم سروقت آن مرد مهاجر تا حافظهاش را با تعدادی کد و عدد جایگزین کنم، به سرم زد که استعفایم را بنویسم و صبح اول وقت تحویل منشی رئیس دهم. مرد مهاجر از دردی میگفت که هربار با یادآوری آن لحظه توی سرش میپیچید و در تکتک سلولهای بدنش رخنه میکرد. “آن لحظه” همان چیزی بود که به خاطرش مرا فرستادهبودند به آن کمپ پناهندگی خرابه و خاکستری رنگ، همان چیزی که مرد بیچاره حاضر بود تمام دار و ندارش را بدهد و از شرش خلاص شود. دار و ندارش یک چشم آبی سالم بود و خاطراتش از یک عشق اساطیری. همینها برای یک جایگزینی معمولی حافظه کافی بودند؛ اما انگار برای مرد بیچاره دل کندن از آن لحظهی لعنتی و دردآور سختتر از زندگی بدون چشم بود. انگار دردی که از آن مینالید، تمام انگیزهی نفس کشیدنش بود. دردی که اگر از جانش کنده میشد، خون را در رگهایش منجمد میکرد و نفسش را بند میآورد. در تمام حرکاتش تردید موج میزد. یا باید با ترکیبی از خاطرات تلخ و شیرین زندگیش کنار میآمد و یا خالی از هر خاطرهای با چندین عدد و کد نامفهوم زندگی میکرد.
درست وقتیکه با چشمان پر از اشک به من خیره شد، فهمیدم کار من تمام شدهاست. چند ثانیهای به من خیره شد، بیهدف دور تا دور کلبهی ده متری راه افتاد و شروع کرد به تعریف کردن کابوسهای شبانهروزیش. وقتی توانستم آخرین بازدمم را با دمی عمیق جبران کنم، کاغذی از توی کیفم بیرون آورده و قلم طلایی را روی خطوط نامرئی آن به حرکت درآوردم. بالاخره دستم آمدهبود که با یادآوری چشمانی که انگار در نگاه همه میدرخشید، نمیتوانستم دوام بیاورم:
« خدمت رئیس محترم سازمان خصوصی جایگزینی حافظه…»
مرد با مشت به سرش میکوبید و میگفت دقیقا همینجاست، آن درد لعنتی از همان نقطهی وسط پیشانیش شروع میشد و در عرض چند ثانیه تمام وجودش را میگرفت. آنقدر در توصیف جزئیات یک درد مهلک و بدبختی تمام عیار ماهر بود که میتوانست نویسندهای موفق شود، البته اگر سرنوشتش طور دیگری رقم میخورد. معمولا همهی مشتریان همینطور بودند. قبل از عملیات، شروع میکردند به درد دل، بهانهتراشی یا حتی هذیانگویی. برای همین هم مأموران زن را ترجیح میدادند، چون با حوصله حرفشان را میشنیدند و گاهی با آنها همدردی میکردند. اما من مثل بقیه نبودم. بعد از عملیات پنجم، آنقدر درگیر خودم بودم که دیگر چیزی حس نمیکردم؛ نه درد، نه ترس، نه غم و نه حتی مفاهیمی مثل خانواده، دلتنگی و مرگ. فقط روی یک مفهوم دستم میلرزید و زبانم به لکنت میافتاد: عشق. همان چیزی که مرد مهاجر میان موجهای وحشی و آسمان طوفانی دریا به دنبالش میگشت. روی لبهای سرخ زنی جوان از اهالی پنجشیر، با موهای لخت سیاه و چشمان سبز:
« … با احترام، تقاضا دارم استعفای اینجانب یعنی مأمور شمارهی هفتاد و سه را …»
هنوز به فعل نرسیدهبودم که صدای برخورد زانوهای مرد با کفپوش پوسیدهی کلبه در سرم پیچید. نگاهش کردم، ولی حواسم جای دیگری بود. با خودم گفتم باید هر دو درخواست را یکجا بدهم، وگرنه آنقدر لفتش میدادند تا قیدش را بزنم و تا همان عملیات سیونه ادامه دهم. بعد چه بر سرم میآمد؟ خدا میدانست. شاید عقلم را از دست میدادم، شاید هم یکروز میایستادم روبهروی پنجرهی بزرگ آخرین طبقهی سازمان، ته ماندهی سیگارم را در زیرسیگاری له میکردم و خودم را از آنجا پایین میانداختم. مثل مأمور شمارهی دوازده، بیستوهشت و پنجاهوشش.
انعکاس چشمانم توی شیشهی تمیز پنجره برق میزنند و دو قطره اشک بزرگ را حوالی گونههایم میکنند. در آن لحظه که مرد از شدت درد و ناراحتی فریاد میکشید و به خودش میپیچید، مصممتر از همیشه میخواستم فراموش کنم. روی ترکهای انگشتان او به دنبال کلمات مناسب میگشتم، ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. دستانش را گرفتهبود جلوی صورتش و با وحشت وراندازشان میکرد. زمزمه کرد زنش دستهای زیبایی داشت، از همان دستهایی که از هر انگشتش یک هنر میبارید. فرش میبافت، نان میپخت، سوزندوزی میکرد و روی ناخنهایش حنا میگذاشت. بعد با نفرت صورتش را چنگ انداخت و فریاد کشید. صدایش در گوشم زنگ میزد که تکرار میکرد غرق شدند؛ همسر و دختر نه سالهاش، همگی میان موجهای سیاه دریا غرق شدند و او ماند روی تختهپارهای از قایق شکسته، بدون آنکه بتواند کاری کند و به فریادهایشان پاسخی دهد. با همان دستان زیبا موجها را چنگ میزد و آنقدر دور بود که نمیتوانست کاری برایش بکند. دریا که آرام گرفت، جنازههای ورمکردهشان نشست روی کهربایی ساحل. گفت چشمان زنش باز بودند، انگار میخواستند آبی آسمان را ببلعند و در جنگل انبوه خود پنهان کنند. چشمانی که در هیچ کجای دنیا لنگه نداشتند و فقط در نگاه دخترشان تکثیر شدهبودند. حالا باید روی آن چشمها خاک میریخت و سالها با یادآوری بهت و ترسی که محصور میان مژگان برگشتهشان جاخوش کردهبود، نفس میکشید:
« … علاوه بر این، تقاضا دارم به پاس چهارده عملیات موفق که …»
با تردید مرد مهاجر را ورانداز کردم. او چهاردهمین عملیات بود، اگر بالاخره دست از ناله و زاری برمیداشت و میگذاشت من کارم را تمام کنم. البته بدتر از آن را هم دیدهبودم. مثلا آن سربازی که بدون دست و پا از جنگ برگشت و دید زنش خودکشی کرده، یا مادری که سه فرزندش را در سانحهی رانندگی از دست داد؛ همهشان بعد از ساعتها ضجه و مویه، بیرمق افتادند روی مبل و از من خواستند تا حافظهشان را جایگزین کنم. آن موقع دقیقا وقتش بود، سیزده واحد درسی را برای همان لحظهی موعود پاس کردهبودم و با تمام وجود از آن نفرت داشتم. باید مثل یک دلال حرفهای سر بحث را باز میکردم و با چربزبانی، پول بیشتری به جیب سازمان میزدم:« واقعا دردناکه! مطمئنم توی این زندگی لیاقت شما بیشتر از این حرفاست. برای درخواستتون، که توی ردهی معمولی طبقهبندی شده، ما حافظهتون رو با یه سری کد و عدد بیمعنی جایگزین میکنیم. اما من دلم نمیاد بعد از این همه سختی و درد، شما رو توی یه وضعیت بدتر از فراموشی ول کنم. یه پیشنهاد عالی براتون دارم. اگه بستهی طلایی ما رو خریداری کنید، میتونیم یه خاطرهی فوقالعاده بهتون هدیه بدیم. هزینهی بستهی طلایی طبیعتا بالاست، ولی ارزشش رو داره که بقیهی عمرتون رو با یه خاطرهی لذتبخش ادامه بدید. اجازه بدید من آلبوم خاطرات رو بهتون نشون بدم. اگه بخواید من همین الآن میتونم درخواستتون رو ارتقا بدم و …». معمولا هم با خواندن جزئیات اولین یا دومین حافظهی پیشنهادی راضی میشدند و حساب بانکیشان را برای خاطرهای از یک عشق موفق، خانوادهای سالم و دوستداشتنی و سفرهای باشکوه دور دنیا خالی میکردند. به جز یک مورد که به هیچ خاطرهای راضی نشد…
اما آنروز در حالیکه خودکار را در دستم میچرخاندم، دور و برم را ورانداز کردم. مرد بیچاره دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت: یک پای چوبی، چندین دندان زرد و پوسیده، پوست آفتابسوختهی زخمی و حدقهی خالی یک چشم. نه میتوانستم با زبانبازی پول بیشتری از چنگش درآورم و نه رمقی برای چانه زدن داشتم. از هر گوشه و کنار آن کلبهی خاکستری دو جفت چشم به من خیره شدهبودند؛ چشمانی که زنده بودند، پلک میزدند و پر از اشک میشدند. به سختی نفسم را فرو دادم، حواسم را جمع کردم و نوشتم:
« … که دوازده مورد آنها پکیج طلایی و تنها دو مورد جایگزینی معمولی بهشمار میآیند…»
خوب یادم میآید که چطور کلمات و جملات را به هم میبافتم و منتظر بودم تا مرد مهاجر به همان لحظهی سکوتی برسد که بعد از هر سوگواری به سراغ آدم میآید. همانطور که فکر میکردم، بعد از نیم ساعت گریه و زاری، روی زمین دراز کشید و به سقف خیره شد. هنوز صدای هقهقش را میشنیدم که بیرمق فضای ساکت اتاق را پر میکرد و روی دیوارهای نمگرفتهی خاکستری مینشست. فهمیدم بالاخره وقتش رسیده. با صدایی گرفته پرسید:
« همه چیزو فراموش میکنم، نه؟ حتی چشمای زنم رو؟ آخه من به همونا عاشق شدم!».
با دست چپ، دستگاه کوچک جایگزین را روشن کردم و با دست دیگر، آخرین جمله را روی کاغذ نوشتم و پایش را امضا زدم:
« … لذا در اولین فرصت به درخواست استعفا و جایگزینی حافظهی اینجانب رسیدگی فرمایید.»
صدای زنگ در مرا از آن کلبهی کوچک کمپ بیرون میکشد و جلوی پنجره رها میکند. نگاهم را از انعکاس تصویرم میدزدم و به ساعت روی مچم میاندازم. تعجبی ندارد که درست سر وقت از راه برسد، چون شعار سازمان همین بود:
« دقت در زمان، رسیدگی و انجام عملیات؛ تجربهی فراموشی شیرین و حافظهای شیرینتر!»
قبل از آنکه در را باز کنم، روبهروی آینه میایستم و موهای وزخوردهام را مرتب میکنم. لبخند احمقانهای روی لبم مینشیند و چشمانم برق میزنند، انگار نه انگار که قرار است تا چند دقیقهی دیگر از یادآوری هر خاطرهای خالی شوم و با حافظهای جایگزین زندگی کنم. توی درخواستم بارها تأکید کردهبودم که خود او برای انجام عملیات بیاید. دلم میخواست آخرین خاطرهای که قرار است از ذهنم پاک شود، او باشد؛ با همان چشمان نافذی که مال خودش بودند!
در را باز میکنم. قبل از آن که به صورتش نگاهی بیندازم، چشمم خیره میماند به انگشتان قطع شدهی هر دو دستش. برای چند لحظه نفسم بند میآید و صورتم گر میگیرد. آنروز صحبتش را از شانزدهمین جراحی ناموفق پیوند انگشت شروع کرد. گفت انگشتهای جدید مثل علفهای هرز روی دستش رشد کردهاند. روز اول فقط دو سانتیمتر بودند، اما بعد از یک هفته رسیدهبودند به دوازده سانت. انگشتانش را طوری جلوی چشمانم تکان میداد که انگار با تمام وجود باور داشت ده علف هرز ضخیم روی دستانش سبز شدهاند. گفت هیچ حسی به آنها ندارد، انگار مال خودش نبودند. واقعا هم نبودند. بعدا گفت انگشت اشارهاش را از جنازهی غرقشدهی زنی افغان برایش پیدا کردند. خندید و ادامه داد که گاهی دلش میخواهد ناخن همان یک انگشت را بلند کند و یک لاک قرمز رویش بزند. بعد روی آن نقشی از حنا بکشد و با ظرافت موهایش را از توی صورتش کنار بدهد. یا انگشت شستش مال کارگری بود که میخواست با فروش آن، حقوق یک سالش را یکجا دربیاورد و همهاش را توی قمار ببازد. انگشت شستش سیاه بود و پر از زخمهای عمیق و کهنه. در کنار آن انگشت اشارهی زیبا و ظریف، ترکیب مضحکی میشدند که هر زمان میتوانستند به خندهاش بیندازند. حالا میدیدم که تمام آن انگشتان پیوندی را قطع کرده، الا یک انگشت شست و دو انگشت اشاره؛ لابد برای وارد کردن کدهای جایگزین.
نمیدانم چند دقیقه میگذرد تا کنار بروم و راه ورودش را باز کنم. با صبوری منتظر میماند تا به خودم بیایم و حرفی بزنم. چشمانم خیره ماندهاند به انگشتانی که مال خودش نیستند. چیزی شبیه “سلام” از گلویم خارج میشود و در هوا معلق میماند. پشت سرش تلوتلوخوران راه میافتم و مینشینم روی تنها مبل جلوی پنجره. یکراست میرود و دم و دستگاهش را روی میز پهن میکند. قبل از آنکه دستگاه را با سه انگشت از کیف دستیش بیرون بیاورد و سرگرم کدنویسی شود، حرکاتش را خوب ورانداز میکنم. انگشت اشارهی زن را خیلی زود تشخیص میدهم، ولی آن دو تای دیگر برای چندمین بار و با ظرافتی بیشتر پیوند زده شدهاند. انگار نسبتا تسلط و توان بیشتری دارند و میتوانند چیزهایی را حس کنند.
-:« جایگزینی معمولی یا یکی از همون پکیجای طلایی؟»
میگفت ذهنش پر از نتهاییست که دیگر به دردش نمیخورند و تصاویری که دیگر نمیتواند روی صفحه نقاشی کند. توی پروندهاش خواندم: نقاش و نوازندهی حرفهای سازهای زهی! در و دیوار خانه پر بود از تابلوهای نقاشی قد و نیمقد که با لکههای سیاه جوهر پوشیده شدهبودند. یک ویولن شکسته و چند سیم و تکه چوب بازمانده از گیتار و کمانچه و تار افتادهبودند گوشهی خانه. گفت حالش از هر آهنگ و تصویری به هم میخورد. برخلاف بقیه، وقتی این حرفها را میزد، اشک نمیریخت. با لبخند تعریف میکرد و آخر هر جمله میزد زیر خنده. نگفت چرا، ولی از تمام آن هیکل هشتاد کیلویی و قد صدونود سانتیمتری، فقط دو جفت چشم از خودش داشت، با قلبی تپنده و مغزی پر از خاطره. همانها هم افتادهبودند به جانش تا بالاخره دست بهکار شود و درخواست جایگزینی حافظه را بدهد. با پایی که میگفت مال خودش نیست، چند قدم دور تا دور اتاق برداشت و تکیه داد به ستون فقراتی که انگار در سومین حراجی به تنش وصله شدهبود. پرسیدهبود که از او میترسم یا نه؟ خیره شدهبودم در چشمانش، این اولین بار بود. اگر میگفتم نه، لابد به من میخندید. اگر میگفتم تماشای او و شنیدن صدایش یک حسی است شبیه لذت تجربهی صدها سال زندگی سراسر خوشبختی و شادی، لابد به عقلم شک میکرد. طفره رفتم، سرم را انداختم پایین و پرسیدم:« معمولی یا پکیج طلایی؟»
اگرچه از قبل تصمیمم را گرفتهبودم؛ اما خودم را با آلبوم حافظهای که سازمان برایم فرستادهبود، سرگرم میکنم: «پیشنهاد ویژهی پکیج طلایی، خاطرهی زنی که عاشق شده، با اولین عشق زندگیش ازدواج کرده، دو فرزند و چهار نوه دارد و بدون هیچ مشکلی دوران بازنشستگیش را سپری میکند.» چشمانش را به من دوخته، چشمانی که مال خودش هستند. منتظر است تصمیمم را بگیرم؛ ولی تا وقتی آن چشمها مرا تعقیب میکنند، حتی نمیتوانم به راحتی نفس بکشم. یک جمله را دهها بار میخوانم و به برقی فکر میکنم که با خواندن آن در نگاهم مینشیند:« زنی که عاشق شده و …»
بدون هیچ تردیدی گفتهبود هیچ خاطرهای نمیخواهد، نه آهنگی که در سرش زنگ بزند و نه تصویری که جلوی چشمش برقصد؛ حتی از صدای باران و آواز پرندگان و خندهی بچهها هم بدش میآمد. از اینکه از همه چیز بدش بیاید، خسته شدهبود. دلش میخواست هیچ حسی نداشتهباشد، نه دوست داشتن و نه نفرت و انزجار. دست کشیدهبود روی لالهی گوشی که مال خودش نبود و زمزمه کردهبود:« طرف گوش خوبی داشته. میتونسته موسیقیدان موفقی بشه، ولی انگار خلبان بوده. اه، لعنت بهش!» بعد منتظر ماندهبود تا جلوی پیکیج معمولی را تیک بزنم و فرم را تکمیل کنم. وقتیکه دید با خودکار توی دستم بازی میکنم، با دهانی خندید که مال خودش نبود و دندانهای سفیدی را بهنمایش گذاشت که نقش لبخندی عاریه را بازی میکردند. خودکار طلایی را همان موقع به من داد. برای رساندنش به دست من، چندین بار روی زمین پرتابش کرد و به سختی برداشت. گفت آن خودکار هم یکی از چیزهاییست که دیگر به کارش نمیآید. بدون آنکه سرخی گونهها و برق چشمانم حواسش را پرت کنند، ادامه دادهبود به حرف زدن. گفت آخر چه خاطرهای ارزشش را دارد که سالها با یادآوریش درد بکشد؟ اینکه تمام وجودش بازماندهی حیات ناتمام سیونه نفر دیگر است؟ یا اینکه نمیتواند پس از شانزده عمل جراحی، به اختیار خودش زندگی کند؟ انگشت اشارهی زنی غرقشده، پای چپ مردی متلاشیشده، دندانهای هنرپیشهای مسموم، پیشانی بلند پدری آویزان از روی پل، گردن باریک جوانی مست وسط اتوبان شلوغ و سیونه خاطرهی ناتمام که شبها در کابوس به سراغش میآمدند و صبحها توی مغزش جولان میدادند:
« باورت میشه که یه انگشت اشاره هم برای خودش کلی خاطره داشتهباشه؟»
نگاهم را دنبال میکند تا بالاخره تصمیمم را بفهمد. بدون آنکه حرفی بزند، سرش را میاندازد پایین و چیزهایی تایپ میکند. صدای برخورد سه انگشتش با صفحه کلید دستگاه مثل موسیقی در گوشم میپیچد. جرئت میکنم تا به صورتش خیره شوم و میان آن بخیههای عمیق، چشمانش را پیدا کنم. این دومین بار است! چشمانش را نمیدزدد و بیپروا تماشایم میکند. میگوید:« دراز بکش.» به خودم میلرزم: پس تمام فراموشیها با همین حس آغاز میشدند! ترس از دست دادن خاطرات ناب و انگشتشمار، با نگاهی خیره به سقف و اندامی منقبض روی کوسنهای نرم کاناپه…
روی مبل دراز کشیدهبود و آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد. برای اولین بار دلم نمیخواست مأموریتم تمام شود. این پا و آن پا میکردم تا شاید پشیمان شود. با دستانی لرزان سرنگ را از محلول آبی رنگ داخل ویال پر کردم، انگار هزار سال طول کشید تا سوزنش از درپوش محافظ جدا شود و زیر نور بیرمق اتاق برق بزند. حرکاتم را زیر نظر گرفتهبود. پرسید که عملیات اولم است؟ گفتم نه، پنجمیاست. خندید، لبهایی را غنچه کرد که مال خودش نبودند و ادامهی آهنگ را با سوت نواخت. توی ذهنم اعداد و ارقام را تکرار میکردم: سی سیسی محلول آبی، پانزده سیسی محلول سبز، کد سیزده رقمی پاکسازی حافظه و جایگزینی اعداد روی کاغذ. سوزن را به رگ برجستهی روی بازویش فرو کردم. زیر لب زمزمه کرد:
« طرف ورزشکار بوده، معلومه سالها روی عضلات همین بازوی لعنتی کار کرده. آخرش چی شد؟ توی یه مسابقهی وزنهبرداری سکته کرد و عضلاتش رسید به کسایی مثه من.»
روی مبل دراز میکشم. ویال را به دندان میگیرد، با دو انگشت اشاره سرنگ را از محلول آبی پر میکند و میایستد بالای سرم. تمام توانم را جمع میکنم تا بار دیگر در چشمانش خیره شوم، خوب میدانم که این آخرین بار است: سی سیسی محلول آبی کبالت به همراه قرمز ماژنتا و سبز پرمننت… پانزده سیسی لا، سل، می… کد سیزده رقمی دو، فا، سل، لا، لا، سی، ر…
-:« بالاخره معمولی یا طلایی؟»
سوزن در رگ دستم فرو میرود و چشمانم از جریان آبی سیال در خونم سنگین میشوند. خودکار طلایی را محکم در مشت میگیرم و میان هجوم خاطرات دور و نزدیک، صورت بیهوش او را میبوسم. هنوز هم آن آهنگ را به خاطر دارم، انگار واضحتر از هر زمانی توی گوشم میپیچد:« خاطرهی طلایی زن جوون و چشم سبز اهل پنجشیر که عاشق آبی چشمای مردی از مزارشریف شده…»
-:« توی آلبوم چنین حافظهای نداریم!»
انگشت اشارهاش را در دست میگیرم و روی خیسی گونههای میکشم. بعد از کوههای پنجشیر بالا میروم و با صدای بلند آواز میخوانم. در حالیکه به حجم خاطراتی فکر میکنم که دو جفت چشم به دنبال خودشان میکشند، زیر لب میگویم:
« باورت میشه که یه انگشت اشاره هم برای خودش کلی خاطره داشتهباشه؟»